مردان درمسیر عشق به وسعت نامتناهی نامردند گدایی عشق میکنند تا زمانی که به تسخیر قلب زن مطمئن نیستند اماهمین که مطمئن شدند نامردی را درکمال مردانگی بجا می آورند....... (دکتر شریعتی)...
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادرپسرک گفت که او مرده و اون رو به...
محمد حیدری 1
تاریخ درج:
۹۲/۰۶/۰۸ - ۲۰:۱۱ 3 نظر , 30
بازدید
در تاریخ ۲۰ مهرماه سال ۶۵ جوانی به نام امین ، نامه ای برای مجله ی روز زن می نویسد و داستان عجیب زندگی خود را بازگو می کند:
نامه ی اول:پسری ۱۷ ساله هستم و در خانواده ای مرفه و ثروتمند زندگی می کنم. پدرو مادرم هر دو پزشک هستند و از صبح زود تا پاسی از شب را خارج از منزل سپری می کنند. انقدر مشغله ی کار...
مهدی.ی
تاریخ درج:
۹۲/۰۷/۱۷ - ۲۳:۰۹ 27 نظر , 319
بازدید
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون...توجهی به این مساله نمیکرد .آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گ...
مهدی.ی
تاریخ درج:
۹۲/۰۶/۰۷ - ۲۲:۵۵ 14 نظر , 210
بازدید
دختر: شنیدم داری ازدواج می کنی .. مبارکه ..خوشحال شدم شنیدم..پسر: ممنون ، انشالله قسمت شما..دختر: می تونم برای آخرین بار یه چیزی ازت بخوام؟؟؟: پسر: چی می خوای؟اگه یه روزصاحب یه دختر شدی می شه اسم منو روش بذاری؟پسر: چرا؟میخوای هر موقع که نگاش می کنم ..صداش می کنم درد بکشم؟؟دختر: نه.. !!آخه دخترا عاشق...
روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید …:چرا مرا دوست داری …؟چرا عاشقم هستی …؟پسر گفت …:نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم …دختر گفت …:وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی .!.!.؟پسر گفت… :...
حامد شیری
تاریخ درج:
۹۲/۰۶/۰۷ - ۰۰:۵۷ 15 نظر , 256
بازدید
آدمی در آغوش خدا غمی نداشت حسرت هیچ بیش وکمی نداشت دل ازخدا برید ودر زمین نشست صدبار عاشق شد ودلش شکست به هرطرف نگاه کرد راهش بسته بود یادش آمد دل خدا راشکسته بود.......
رسم جالبیست محبت را پای احتیاجت میگذارند صداقت را پای سادگیت سکوتت را پای نفهمیت نگرانیت را پای بی کسیت وآنقدر تکرار میکنند که خودت باورت میشود که تنها وبی کس ومحتاجی!!...
یک شبی مجنون نمازش را شکست بی وضو درکوچه لیلا نشست عشق آن شب مست مستش کرده بود فارق از جام الستش کرده بود گفت یارب:ازچه خارم کرده ای؟برصلیب عشق دارم کرده ای خسته ام زین عشق دلخونم نکن مرد این بازیچه دیگرنیستم این تو ولیلای تو من نیستم گفت ای دیوانه لیلایت منم در رگت پنهان وپیدایت منم سالها با جور لی...