فراموش کردم
رتبه کلی: 3232


درباره من
تلخ
توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش .....همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟پیرزن اومد جلو ...
تاریخ درج: ۹۲/۱۱/۰۵ - ۱۷:۱۲ ( 2 نظر , 144 بازدید )
4 سختی که زاهد را تکان داد
زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد . اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!دوم مستی دیدم که ...افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟س...
تاریخ درج: ۹۲/۱۱/۰۵ - ۱۷:۱۱ ( 0 نظر , 160 بازدید )
جوانی با چاقو
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :آری من مسلمانم.جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدن...
تاریخ درج: ۹۲/۱۱/۰۵ - ۱۷:۰۹ ( 1 نظر , 133 بازدید )
اموزند....پیر مرد و الاغ
        کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد. پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مر...
تاریخ درج: ۹۲/۱۱/۰۵ - ۱۷:۰۷ ( 0 نظر , 140 بازدید )
داستان واقعی
اسمش فلمینگ بود . کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. یک روز که برای تهیه معیشت خانواده بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد. وسایلشو انداخت و به سمت باتلاق دوید.اونجا ، پسر وحشتزده ای رو دید که تا کمر تو لجن سیاه فرو رفته بود و داد میزد و کمک می خواست. فلمینگ کشاورز ، پسربچه ...
تاریخ درج: ۹۲/۱۱/۰۵ - ۱۷:۰۶ ( 1 نظر , 143 بازدید )
گردنبند جینی
جینی دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود… یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 10/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد. مادرش گفت : ” خوب! این گر...
تاریخ درج: ۹۲/۱۱/۰۵ - ۱۷:۰۴ ( 0 نظر , 160 بازدید )
شاید فردا دیر باشد
روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند . سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند . بقیه وقت کلاس با انجام این تکلی...
تاریخ درج: ۹۲/۱۱/۰۵ - ۱۷:۰۱ ( 0 نظر , 128 بازدید )
نصیحت های لقمان
  لقمان حکیم، غلام سیاهی بود که در سرزمین سودان چشم به جهان گشود. گرچه او چهره ای سیاه و نازیبا داشت، ولی از دلی روشن، فکری باز و ایمانی استوار برخوردار بود. او که در آغاز جوانی برده ای مملوک بود، به دلیل نبوغ عجیب و حکمت وسیعش آزاد شد و هر روز مقامش اوج گرفت تا شهره ی آفاق شد. او مردی امی...
تاریخ درج: ۹۲/۱۱/۰۵ - ۱۶:۵۹ ( 1 نظر , 176 بازدید )
حکمت روزگار
ذوالنون مصری که از عرفای بزرگ است گفت: روزی به کنار رودی رسیدم، قصری دیدم در نزدیکی آب. از آب طهارتی کردم چون فارغ شدم چشمم بر بام قصر افتاد که دختری بسیار زیبا بر آن ایستاده بود. خواستم او را بشناسم گفتم ای دختر تو که هستی؟ گفت ای ذوالنون چون از دور تو را دیدم فکر کردم دیوانه*ای، چون طهارت کردی...
تاریخ درج: ۹۲/۱۱/۰۵ - ۱۶:۵۸ ( 0 نظر , 169 بازدید )
کشاورز فقیر و نجیب زاده
اسمش فلمینگ بود . کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. یک روز که برای تهیه معیشت خانواده بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد. وسایلشو انداخت و به سمت باتلاق دوید.اونجا ، پسر وحشتزده ای رو دید که تا کمر تو لجن سیاه فرو رفته بود و داد میزد و کمک می خواست. فلمینگ کشاورز ، پسربچه رو از...
تاریخ درج: ۹۲/۱۱/۰۵ - ۱۶:۵۶ ( 1 نظر , 161 بازدید )
سایت و اپلیکیشن آموزش زبان انگلیسی urg.ir چگونگی درج آگهی در سایت و قسمت تبلیغات
کاربران آنلاین (0)