فراموش کردم
رتبه کلی: 654


درباره من
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


خــاکـــــــ بـر سـرِ

تـمـامِ ایـن کـلـمـاتــــــــ

اگـر تـو از میانِ تمامشان

نفهمی مـن دلـتـنـگـم ...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بی گناهی ...

کم گناهی نیست

در دیوان عشق

یوسف از دامان پاک خود

به زندان رفته است ...!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دسـتـهـایـم را

مـحـکـم فـشـار بـده

ایـنـجـا خـیـلی هـا

سـر جـدایی مـن و تـو

شرط بـسـتـه انـد ...!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

من از قبل باخته بودم !

مچ انداختن

بهانه ای بـود ؛

برای گرفتن دوباره ی

دسـت تـــــو ...!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دیـر کـرده ای !!!

عقربه ها گیر کرده اند

در گلوی مـن ...

انـگار کـه رد نمیشود

نـه زمــان !!!

نـه آب خــوش !!!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این روزها من

خدای سکوت شده ام

خفقان گرفته ام تا

آرامش اهالی دنیا

خط خطی نشود ...!

اینجا زمین است ...

رسم آدمهایش

عجیب است !!!

اینجا گم که میشوی

بجای اینکه دنبالت بگردن

فراموشت میکنند !

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

امپراطور سکوت (memorizezarifi )    
   
عنوان: حـریـق خــزان بــود ...
حـریـق خــزان بــود ...
کد برای مطالب، وب سایت و وبلاگ: بازدید کل: 486 بازدید امروز: 481

این تصویر توسط میثم عظیمی. بررسی شده است.
توضیحات:





حریق خزان بود ...

همه برگ ها آتش سرخ ، همه شاخه ها شعله زرد

درختان همه دود پیچان به تاراج باد

و برگی که می سوخت ، میریخت ، می مرد

و جامی سزاوار چندین هزار نفرین که بر سنگ می خورد

من از جنگل شعله ها می گذشتم

غبار غروب به روی درختان فرو می نشست

و باد غریب ، عبوس از بر شاخه ها می گذشت

و سر در پی برگ ها می گذاشت ...

فضا را صدای غم آلود برگی که فریاد می زد

و برگی که دشنام می داد

و برگی که پیغام گنگی به لب داشت

لبریز می کرد ،

و در چشم برگی که خاموش خاموش می سوخت ...

نگاهی که نفرین به پاییز می کرد ...!


حریق خزان بود ...

من از جنگل شعله ها می گذشتم ،

همه هستی ام جنگلی شعله ور بود

که طوفان بی رحم اندوه

به هر سو که می خواست می تاخت ،

می کوفت ، می زد ، به تاراج می برد

و جانی که چون برگ

می سوخت ، می ریخت ، می مرد

و جامی سزاوار نفرین که بر سنگ می خورد ...

شب از جنگل شعله ها می گذشت

حریق خزان بود و تاراج باد

من آهسته در دود ، شب رو نهفتم

و در گوش برگی که خاموش می سوخت گفتم

مسوز این چنین گرم در خود ، مسوز

مپیچ این چنین تلخ بر خود ، مپیچ

که گر دست بیداد تقدیر کور

تو را می دواند به دنبال باد

مرا می دواند به دنبال هیچ !!!


« زنده یاد فریدون مشیری »




 
درج شده در تاریخ ۹۵/۰۹/۲۷ ساعت 18:15
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
تبلیغات

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم