فراموش کردم
رتبه کلی: 654


درباره من
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


خــاکـــــــ بـر سـرِ

تـمـامِ ایـن کـلـمـاتــــــــ

اگـر تـو از میانِ تمامشان

نفهمی مـن دلـتـنـگـم ...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بی گناهی ...

کم گناهی نیست

در دیوان عشق

یوسف از دامان پاک خود

به زندان رفته است ...!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دسـتـهـایـم را

مـحـکـم فـشـار بـده

ایـنـجـا خـیـلی هـا

سـر جـدایی مـن و تـو

شرط بـسـتـه انـد ...!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

من از قبل باخته بودم !

مچ انداختن

بهانه ای بـود ؛

برای گرفتن دوباره ی

دسـت تـــــو ...!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دیـر کـرده ای !!!

عقربه ها گیر کرده اند

در گلوی مـن ...

انـگار کـه رد نمیشود

نـه زمــان !!!

نـه آب خــوش !!!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این روزها من

خدای سکوت شده ام

خفقان گرفته ام تا

آرامش اهالی دنیا

خط خطی نشود ...!

اینجا زمین است ...

رسم آدمهایش

عجیب است !!!

اینجا گم که میشوی

بجای اینکه دنبالت بگردن

فراموشت میکنند !

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

امپراطور سکوت (memorizezarifi )    
   
عنوان: « هنـــــــــــوز منتظریــــــــم »
« هنـــــــــــوز منتظریــــــــم »
کد برای مطالب، وب سایت و وبلاگ: بازدید کل: 409 بازدید امروز: 404

این تصویر توسط میثم عظیمی. بررسی شده است.
توضیحات:






عشق داستان عجیبی ست عجیب

باور کن داستان لیلی و مجنون را

که در این دهر بود یک لیلی

که همه عشق و همه هستی یک عاشق شیداست

که اگر هست میانش همه هجر و همه فاصله ها

نکند فرق به حالش

نرود دل پی یک لیلی دیگر

نشود هستی او در پی یک هستی دیگر

« مولای من »

باز تیک تاک ساعت

خبر میدهد از جمعه ی دیگر

مگر این جمعه ی پی در پی ما شرم ندارد ؟

نکند رحم به حالم ؟

آیا شفق جمعه ی این هفته کند رحم به حالم ؟

دل من خسته از این باد صباست

نامه ی اشک مرا باز نرساندست به کویش

دل من خسته از این باد بهاریست

که شد جمعه دیگر و یار نیامد

دل من خون شد از این غم

بیا یار پس پرده ی غیبت

ای وای ...

چه اشتباه فاحشی !

« پرده ی غیبت » همان لفظ قلم خورده ی این شعر من است

بهتر است اینگونه سرایم :

بیا یار پس پرده ی دستان گناهم

چه بگویم ز غم هجر تو ای هستی من

دستانم در طلب یاریت ای لیلی دیرین دلم ...

و اما ...

صبح یک جمعه ی یک هفته ی دیگر

دلم راهی صحرای غریب شد

تو ای عاشق دلداده

بیا چشم دلت باز کن و باز ببین

شاید گرد رهی از پی کوه های بلند دیده شود

که بیابی جوابی جهت پرسش تکراری هر هفته ی خود

که چرا یار نیامد سر پیمان و قرار ...

مگر این جمعه ی این هفته ی ما

چه کم از جمعه ی بعدی دارد ؟

مگر این عاشق دلخسته ی بیتاب و قرار

نفس جمعه ی دیگر دارد ؟

چه امیدی چه امیدی ؟

فقط آن حضرت عشق خبر دارد از آن جمعه ی دیگر

اما ...

تو ای شاعره ی شعر غریب

تو که یک دم دلت از یاد شه دشت غریب نیست جدا

رفته ای بر سر این عهد و قرار ؟

سحر جمعه ی هر هفته ی سال

چه ساعت از ره خواب های پریشان شده ای آگه از این دور زمان

ندبه ی هر سحر جمعه ی تو

شود همراه همه اشک و همه دلنگرانی ؟

نماز حاجت هر سحر جمعه ی تو

با چه حالی و دعاییست ؟

اولین خواسته ی دست دعا چیست ؟ بگو

این کلبه ی قلب کوچکت

شده محرم اسرار کدام عشق ؟ بگو

خشم تو بر اثر دست کدام حادثه بود ؟

دست نا حق شدن حق همه مظلومان ؟

یا در پی آن خستگی آن پدر بی شب و روز ؟

تو بگو آمده ای بر سر آن عهد و قرار ؟

که دم از غصه ی پی در پی هر هفته زدی ؟

عجبا حضرت عشق

دل من غمکده ی عشق کدام لیلی بود ؟

یا رب چه خطایی کردم ؟

چه گناهی کردم ؟

که دلم از همه ی آینه ها غافل بود ؟

یا رب تو بکن رحم به حالم

بده سامان دل و ذهن پر از خستگی ام

برسان مولای سوار ذولفقار را .


و باز هم مینویسم که :

« هنـــــــــــوز منتظریــــــــم »





 
درج شده در تاریخ ۹۵/۰۹/۲۶ ساعت 14:16
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
تبلیغات

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
کاربران آنلاین (0)