فراموش کردم
رتبه کلی: 654


درباره من
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


خــاکـــــــ بـر سـرِ

تـمـامِ ایـن کـلـمـاتــــــــ

اگـر تـو از میانِ تمامشان

نفهمی مـن دلـتـنـگـم ...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بی گناهی ...

کم گناهی نیست

در دیوان عشق

یوسف از دامان پاک خود

به زندان رفته است ...!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دسـتـهـایـم را

مـحـکـم فـشـار بـده

ایـنـجـا خـیـلی هـا

سـر جـدایی مـن و تـو

شرط بـسـتـه انـد ...!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

من از قبل باخته بودم !

مچ انداختن

بهانه ای بـود ؛

برای گرفتن دوباره ی

دسـت تـــــو ...!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دیـر کـرده ای !!!

عقربه ها گیر کرده اند

در گلوی مـن ...

انـگار کـه رد نمیشود

نـه زمــان !!!

نـه آب خــوش !!!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این روزها من

خدای سکوت شده ام

خفقان گرفته ام تا

آرامش اهالی دنیا

خط خطی نشود ...!

اینجا زمین است ...

رسم آدمهایش

عجیب است !!!

اینجا گم که میشوی

بجای اینکه دنبالت بگردن

فراموشت میکنند !

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

امپراطور سکوت (memorizezarifi )    
   
عنوان: حسین تنهاست ؟!
حسین تنهاست ؟!
کد برای مطالب، وب سایت و وبلاگ: بازدید کل: 302 بازدید امروز: 299

این تصویر توسط موسی اصلانی بررسی شده است.
توضیحات:
















حسین تنهاست ؟!

چنین گویی به خلقی ؟ ، ای حسینی ؟!
منی کز دین ِ تو ، چیزی نمی دانم
چنین گویم ، مرا شرم ست !

چطور تنها ؟!

هزاری را گذر
قرنی گذر کردست و هر سالی
غم خونین او
تکرار عاشورا به پا سازد ...!

چرا تنها ؟!

بگو هر فصل عاشورا
به چند هفتاد و اندی
خون ، می بینیم ...؟!


حسین تنهاست ؟!

اگر گویی چنین بی راه
جوابم گو
چگونه زان همه دوران
وزان مرز ِ عرب بگذشت و هر ایام
بروی خاک تو
بر عصر تو ،
به هر خلوت سرای قلب تو
نامش ، مرامش معبری سازد ؟!
حسینت را ، نبینی تو
تو ای غافل
تو را گویم ...
که نقش بانگ ِ فریادت
به رنگ تیره ی تنهایی و درد ست

حقیقت ، این حسین ابن علی باشد ، برایت ...

کسی چون چشم بینایی ، بر او هرگز نمی دارد
فقط افسانه و رویا
ز عاشورا به دل دارد ...

و سردارش
هماره گوشه ی میدان
چنان فاخر
چنان اسطوره می ماند
درون قابی از افسوس و ای کاش ...

حسین ِ
« حسین ِ کربلایی را ،
رسالت را ،
نمی یابد
همی فریاد می دارد
که او تنهاست ...!!! »


کمی اندیشه کن ، ای دوست
که او بشکسته هر مرز زمانی را


و این تنهایی فریاد تو ، ای هموطن
تنها ازان توست ...
تویی تنها
حسینت را
ز پشت پرده ی رویا ، می خوانی ؟

مسلمانی ؟
کمی با دیده ی عریان
به هر مخلوق ، بنگر تو ...

حسینت را
خدایت را
به شوق خنده ی آزادی هر گل
تو معنا کن

ز درگاه نجیب چشم هر اسبی
تو جا پای حسینت را نمی بینی ؟

مگر چشم طبیعت کور بودست
در آن آتش سرای کربلا آن روز ؟!

مگر جنبنده ای جز آدمی در ظهر عاشورا
بساط سور و آوازی نهادن ؟
مگر خوش بودن و چهچه سرودن ؟!

ولی امروز
گل و بلبل
خوش و سرمست و دلشادند
که اینانند
میدانند و می خوانند
رسالت را
از آن آزادگی ، رسم حسینی را ...


مگر تو خود نمی گویی
حسین معصوم و والاتر ز انسان بود ؟!

ببین در نغمه ی شاد چکاوک
ندای دلخوش آزادگی را ...


حسین تنهاست ؟!
حسین فریاد آزادیست ...

به من بنگر ...
منی کز دید و قانون شمایان
کافرم ، کافر ...!

فصولی پشت ِ سر کردم
چنان مستی بگشتم من
که دیگر پشت بیرقها
به رأس کاروانی بر عزادارن
خودم حامل
خودم عامل
خودم رابط ...
خودم ، گویای اسرار دلی گشتم
که پنهان بوده در بغض گلوی نی
و می نالید ، نه بر تنهایی تکرار
نه بر خونی به رنگ سرخی پاشیده بر خاکی
نوای نی
سرود ِ شرم ، می زایید
سرود شرم !!!
به شرم باد ...
همان بادی که پایش را
بُتان زنجیر فولادی ببستند
مبادا معبر ابرای باران را
بسوی کربلا سازد ...

حسین تنهاست؟!
حسین دارد همی خواهان بی حاجت ، چو من بسیار
به چشم زاهدان ، کافر

تو که گویی امیرم گشته تنها !
برو نادان
برو آیین عاشورا بیاموز

به خود گفتی ؟ منه کافر ز کیشَت
چرا دَه گردش کامل ، فصولی را

به تن کردم
چنین سبزینه جامه ؟

محرمها
به دستم طبل ِ هشداری
و ذکرم در قنوت نی نوا ، جاری ؟

مثال ساربانانی
همی بر راه می بردم
که در انبوه چشمانی
که جوید رازی از آیین صدها سال
به چشمانی که بارانی ست
برای آسمان مذهبت ، ای شیعه ی دیرین
مبادا کاروان راهی خطا جوید ...!

به حزن نغمه ی دمساز این نی
چه چشمانی ندیدم من
که خون باران اشکش ، شوید آن درد و گناه از دل

حسین تنهاست ؟!
« حسین یاران کافر همچو من بسیار دارد ...! »

به خود گفتی چرا این من ؟... منه بی دین ؟
چرا سالارتان چون من
ز سوز نی
به همراهی فرا خواند ست ؟!
برو غافل ...

حسین تنهاست ؟!

چنین آزاده ای
سوار اسب باد َست و
زمان را در کویری خشک و سوزان
به هرسالی به هر فصلی
به هر دل ، گر بخواهد میکند تکرار
وقوع صحنه ی آن کربلا را ...
چنین آزاده ای !
شما را یار خواهد گفت؟!

رسالت را ، حسینی خوانده ای تو ؟!

حسین تنهاست ؟!
توهم دیده ات را کور کردست ...
بگو بر خود
دروغی بس به تکرار ...

حسین تنهاست؟!!!

من اینک ده فصول از آن محرم را
برایت ای حسین
نالیدم و نالانده ام نی را
منه کافر به کیش ِ هر کتابی ...

ولی جانا
تو خود دانی
از آندم دیده ام بر کاروان تشنه ی آیین عاشورا
که من آن ساربان باشم ؟، ولی در گوش شربتها
همی خون زوزه می خواند ؟!

تو خود در کربلا ، انگشت آزادی نشان دادی
تو خونت را
به جای جوهر بیعت نشاندی ...

منم شربت ننوشیدم
و کوبیدم زمین را ، جام شربت ...
و آن دم نغمه ی عزلت سرودم ...
مرا چون کیش ِ خود باید ، خدا حافظ ...!

حسین تنهاست ؟!

من آن ظالم !
من آن ملحد !
به دید تو من آن کافر که بودم ...
منم گر هر خطایی میکنم
گر هر خیانت ؟
به رسم تو ؟
تمام ِ آن ندانی را
بدور از مرز هر وجدان
به مقیاس تمام کوفیان
باید کنم ترسیم ؟!


تو خود حکم برائت داده ی بر کرده هایت کربلایی ...!

منه کافر
همی فریاد می دارم
« حسین تنها نمی ماند ... »

الا ای مردمان بینید
که اینک کوفیان
در این میان
تنهاتر از تنهایی اند امروز ...!











 
درج شده در تاریخ ۹۶/۰۷/۱۲ ساعت 00:00
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
تبلیغات

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
کاربران آنلاین (1)