|
امپراطور سکوت
(memorizezarifi )
آلبوم:
تصاویر پروفایل
کد برای مطالب، وب سایت و وبلاگ:
بازدید کل:
282 بازدید امروز: 279
توضیحات:
گذاشت دست به قلبم و گفت بیماری گرفت نبض مرا و گفت : تـب داری ! نگاه کرد به رویم ، و بغض کالی کرد به گریه گفتمش : آری ! طبیب من ، آری ! بگفتمش ، ز لب پسته وار شیر کشش که درد عشق نداری ، اگر چه بیداری سکوت کرد ، چو گفتم که رفتنی باشم گریستم ، که تو عاشق کش و دل آزاری « به خنده گفته ای از جان من چه می خواهی ؟» سفر به خیر گفته ! در دست توشه ای داری دوباره سوی تو با التماس می آیم که تا مثال خودت بی وفا نپنداری تو را هزار بار از نظر گذر دادم بر آن شدی که مرا زین میان ، به دست آری ؟ هزار بار دلم را به غیر بخشیدی و ادعا ننمودی که تو مرا داری ! و من ز زجه زدن از نفس در افتادم مرا که از تو شدم پر ، دگر خریداری ؟ « گذشت و رفت ، و شاید ببخشمت روزی جز این نبوده ، سزای چو من گرفتاری ...!»
درج شده در تاریخ ۹۶/۱۱/۰۲ ساعت 23:55
1
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید. |
کاربران آنلاین (0)
|