|
امپراطور سکوت
(memorizezarifi )
آلبوم:
تصاویر پروفایل
کد برای مطالب، وب سایت و وبلاگ:
بازدید کل:
394 بازدید امروز: 394
توضیحات:
حکایت مـن و تـــو ... مثل دو نفری بود که دو سر یک طناب رو گرفتند اولی خسته و رنجور ، دومی به اصطلاح عاشق و مجنون ...! توی رنجور ، به من عاشق پیشه یاد دادی که چطور اون همه گره در طناب زندگیم رو باز کنم ...! چطور بعضی گره ها رو چشم بسته رد کنم و بی توجه در این دو روز دنیا با شادی پیمان ابدی ببندم تو همه چیز رو یادم دادی و بعد از اون به آخرین گره ای که مانده بود نگاه کردی لبخند زدی و گفتی دیدی نباید از گره ها ترسید ! حالا سره طنابت رو سفت بگیر ، دستانت رو محکم کردی و طناب رو با تمام قدرت کشیدیم ... گره آخر ، کور ترین گره زندگی ام شد ...! بیشتر از همه چیز اسم « تـــــو » بود که روی دلم سنگینی می کرد حالا من بودم و یه طناب ، تو بودی و ... دل شکستنات ... گره انداختنات ...! اول با دست بعدش با دندون اول با گریه بعدش خندون اول با عصبانیت بعدش مهربون ... هر جوری که بگی خواستم باز کنم اون گره عجیب رو ولی بعده چند وقت فهمیدم ؛ « تـــــو » ، از همون گره هایی هستی که باید چشمانم رو به روش ببندم و برای همیشه مثل یک غریبه از کنارش رد بشوم ...! طوری که انگار هیچ « تـــــوئی » در من نبوده است ...! ولی ... من نمی توانم رل بازی کنم ! دوباره به « تـــــو » می اندیشم از پس روز هایی که با غروب آغاز می شود و به تاریکی می گراید ! تــــو را با تلنبار غصه هایت در آغوش می کشم امشب ! نمیدانم از کی شروع شد دلتنگی هایت ...؟! اما من امشب بوسه میزنم بر تک تک شان شاید آنگاه از هیاهو بایستند ، شاید آرام شوند ...! تـــــو فراموش نمی شوی که نمی شوی که نمی شوی ...!
درج شده در تاریخ ۹۸/۰۶/۲۴ ساعت 00:55
1
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید. |
کاربران آنلاین (0)
|