دنبال نگاه ها نرو، چون میتونن گولت بزنن، دنبال دارایی نرو چون کم کم افول می کنه دنبال کسی برو که باعث بشه لبخند بزنی چون فقط با یک لبخند میشه یه روز تیره را روشن کرد. کسی را پیدا کن که تو را شاد کنه.
*برای عشق تمنا کن ولی خار نشو.برای عشق قبول کن ولی غرورت را از دست نده. برای عشق گریه کن ول...
یک درخت میلیون ها چوب کبریت را می سازداما وقتی زمانش برسد فقط یک چوب کبریت برای سوزاندن میلیونها درخت کافی استزمانه و شرایط در هر موقعی می تواند تغییر کنددر زندگی هیچ کس را تحقیر و آزار نکنیدشاید امروز قدرتمند باشید اما یادتان باشدزمان از شما قدرتمندتر استاز یک درخت هزاران چوب کبریت تولید می...
نادان ترین دیوانسالاران آنانی هستند که مردم را نادان می پندارند . حکیم ارد بزرگدانشگاه تمام استعدادهای افراد از جمله بی استعدادی آنها را آشکار می کند. آنتوان چخوفبهتر است که در این دنیا فکر کنم خدا هست و وقتی به دنیای دیگر رفتم، بدانم که نیست و این بسیار بهتر از این است که در این دنیا فکر کنم خدا نی...
داستان خلقت زن
(هدیه ای به بانو های ایرانی)
---------------------
از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز میگذشت.
فرشتهای ظاهر شد و گفت: "چرا این همه وقت صرف این یکی م...یفرمایید؟"
خداوند پاسخ داد:
"دستور کار او را دیدهای؟
باید ...
همه محبتت را به پای دوستت بریز ولی همه اسرارت را در اختیار او نگذار. حضرت علی (ع)
اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید، به دوستان خود نیکی کنید. کوروش بزرگ
ابلهترین دوستان ما، خطرناکترین دشمنان هم هستند. سقراط
پرسیدم دوست بهتر است یا برادر؟ گفت د...
* زندگی همچون بادکنکی است در دستان کودکی که همیشه ترس از ترکیدن آن لذت داشتن آن را از بین میبرد
* شاد بودن تنها انتقامی است که میتوان از دنیا گرفت ، پس همیشه شاد باش
* امروز را برای ابراز احساس به عزیزانت غنمینت بشمار شاید فردا احساس باشد اما عزیزی نباشد
* کسی را که امیدوار است هیچگاه نا ...
پسرک مادرش را در حال گریه دید. با پاهای کوچکش دوان دوان نزد او رفت و علت گریستنش را جویا شد. مادر جواب داد: عزیزم من برای اینکه یک زن هستم گریه می کنم.
پسرک تعجب کرد و به اتاق خود بازگشت. او هیچگاه نتوانست بفهمد که چرا زن ها گریه می کنند. او دیگر بزرگ شده بود.
روزی در خواب از خدا پرسید: ...
کودکی با پای برهنه بر روی برفها
ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی
نگاه می کرد زنی... در حال عبور او
را دید، او را به داخل فروشگاه برد و
برایش لباس و کفش خرید و گفت:
مواظب خودت باش کودک پرسید:
ببخشید خ...
کودکی به پدرش گفت: پدر دیروز سر چهار راه حاجی فیروز را دیدم چه اداهایی از خودش در میاورد تا مردم به او پول بدهند؟؟
ولی پدر من از او خیلی خوشم آمد!! نه به خاطر اینکه ادا در میاورد و میرقصید به خاطر اینکه چشمهایش شبیه تو بود!!!!
از فردا مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر جهار راه می دیدند.........