از صبح کلی کار کرده بودم خسته و گرسنه بودم ولی ترجیح دادم اول گوشیمو چک کنم میخواستم ببینم تلگرام چه خبره خواهر کوچیکم پیشم بود غذاشو داده بودم و داشت درس میخوند در همین حین مامانم از مهمونی برگشت ،بعد از تعویض لباسهاش برا خودش آش گرم کرد و نشست مشغول خوردن شد بعد بیخبر از همه جا به من گفت واسه آبجیتم آش گرم کن بخوره منم بلند شدم رفتم آشپز خونه و آش گرم کردم اوردم سر سفره با دو تا کاسه و دوتا قاشق یکی دو ملاقه کشیدم واسه خودم قاشق اول رو که گذاشتم دهنم انگار غذایی به این خوشمزگی تا حالا نخورده بودم خیلی چسبید به قاشق دوم نکشیده بود که مامان با اخم گفت واسه آبجیتم آش بکش گفتم مامان اون سیره صبر کن میکشم، من دارم از گشنگی هلاک میشم مامان با عصبانیت گفت بدبخت کم سرتو بکن تو اون گوشی تا نمیری از گرسنگی شنیدن این حرف همان و تلخ شدن غذا به دهنم همان دیگه نتونستم غذا بخورم یعنی میخوردمم دیگه همون مزه رو نداشت.....