کوی عشق است و همه دانه و دام است این جا جلوه ی مردم آزاده حرام است این جاهر که بگذشت در این کوی به بند افتادست طایر بی قفس و دام کدام است این جاآن که هر گام بلغزید در این کوی برفت صنعت راه روان لغزش گام است این جاعشرت بزم تو زآن ست که محنت بر ماست صبح آن ناحیه وقتی است که شام است این جابرو از عشق مچ...
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا رابده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا رافغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما راز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت...
شعری از مولانا جلال الدین بلخی
یک خانه پر از مستان مستان نو رسیدند
دیوانگان بندی زنجیرها دریدند
پس احتیاط کردیم تا نشوند ایشان
گویی قصا دهل زد بانگ دهل شنیدند
جانهای جمله مسان دلهای دلپرستان
ناگه قفس شکستند چون مرغ برپرسدند
مستان سبو شگستند برخنبها نشستند
یارب چه باده خوردن...