بنام حضرت عشق
بسیار سر خورده بودم. رنجور ، خسته . نالان . حتی از چشمانم که چرا باز هستند و مینگرند
حتی از نفس ،که سینه ام را سر کشی میکرد و هر دم سراغ جانم را میگرفت
بر نیمکتی نشسته بودم .حتی میل نشتسن هم نداشتم . دوست داشتم آب شوم و نیست شوم
از گذر عشق مصیبتی دیده بودم
از دور التهاب عشق ...
بهزادعلیاری
تاریخ درج:
۹۵/۱۲/۱۵ - ۱۵:۵۷ 2 نظر , 909
بازدید