بنام حضرت عشق
بسیار سر خورده بودم. رنجور ، خسته . نالان . حتی از چشمانم که چرا باز هستند و مینگرند
حتی از نفس ،که سینه ام را سر کشی میکرد و هر دم سراغ جانم را میگرفت
بر نیمکتی نشسته بودم .حتی میل نشتسن هم نداشتم . دوست داشتم آب شوم و نیست شوم
از گذر عشق مصیبتی دیده بودم
از دور التهاب عشق در چهر ه ام نمایان بود
به آرامی نسیم ورودش را حس کردم
بعد سایه اش را
بعد صدای نفسش
روبرویم ایستاد،،،،،،،، گفت : چه به حالت آورده ای؟
نگاهی سرد وسنگین نثارش کردم
نالیدم و از بیحوصلگی راه افتادم
به دنبالم آمد
آرام بود، زیبا بود ؟ صبور بود
حین صحبت متوجه گلی شدم که پروانه ای به دورش حلقه پرواز کشیده بود
به نظرم جالب آمد گل را چیدم
از بیوفایی نالیدم و هجران و هزاران درد
گل را بوییدم و ،،،،،،،،،،،،،،
جالب نبود انداختمش در مسیر قدمهایم
و بعد از چند قدمی زیر پا له کردم آن گل را
به مسیر ادامه دادیم
از توضیحاتش قانع نشدم
اما هم کلامی اش لذت بخش بود ، دوست ومصاحب و انیصس خوبی بود
اما زمینه بحثمان اجازه نمیداد که زیباییهایش را ببینم
هر چه گفت زیر بار بی خیالی و بی ادعایی نرفتم
مدتی به همین منوال گذشت
ناگاه خروشید مثل طوفان سریع ،مثل سیل بیرحم ، مثل صاعقه بی هراس
گفت:
چه ادعایی میکنی از بیوفایی و داعیه وفا و رعایت و حق و دل داری وزندگی را تمام شده میخوانی
تو گلی چیدی بی انتخاب
بی مراعات
بی توجه
بی آنکه بدانی عشق پروانه ای بود
پروانه از اینکه گل اسیر دست تو شد ناراحت نشد و همچنانم در پی گل بود
انداختیش
فقط برای لحظه ای هوس که آنهم مسجل نشد
زیر پا آن گل معشوق را له کردی
پروانه بر گرد آن گل حلقه عشق زد
روی زمین
پرنده ای جست و پروانه را در ربود
جانش را داد
بی صدا
عاشقانه
بی ادعا
فقط بخاطر اشتباه تو
خاموش شدم
و اکنون سالهاست خاموشم و به دنبال او
کاش عاشق میشدم
(این متن سال 66 موضوع انشای سال سوم دبیرستان من بود)
بهزاد علیاری