آدم که تنها میشه...
وقتی کسی دورش نیست، یه پازل میزاره جلوی خودش
پازلی که خیلی بزرگه
یه پازلی که فقط یه قسمت از تیکه هاش هست
و یه سری ها نیستن...
از پایین قبلا چیده...
هر چقدر فکر میکنه بعضی تیکه های پازل دارن
تو جاهاشون گریه میکنن
بعضیا همش اخم کردن
انگار جاشونو گم کردن
بعد که یکم فکر میکنه میفهمه پازل بعضی جاهاش عیب داره...
وقتی که پازل هارو درست کنار هم قرار میده ،
یه تصویر جدیدی میبینه که انتظارشو نداشته
از غم و از شادی
از گلایه و رضایت
از عشق و نفرت
همه چیزو همه چیز
آخرش از خودش سوال میکنه آخه خب چرا تا الان متوجه
نشدی که این اشتباه بوده...
عقلش دست بلند میکنه و با یه چشم غره به قلب
میگه چون کسی که بخشی از
این پازلت بوده اینو کامل کرده...
اون بود که اینو برات هر جور که میخواست چید...
تو هم باور کردی
آخرش هم دیگه از پازلت خسته شد و رفت
سراغ پازل اصلی زندگی خودش که تو توش جایی نداشتی...
هه
من اسم این پازلو گذاشتم پازل زندگی...!
شما چطور????