رهگذران .....
زیرسایه ی دلم لختی بیاسایید...
شاید در این هنگام از شاخه های رنج کشیده ام
قطره ای خستگی بر تنتان ببارد .....
و بفهمید که هنوز با همه خستگی هایم ,
استوارم و سایه ای دارم که ماوی رهگذران است....
هنوز ایستاده ام چون کوه.....
هنوز با آتشفشانی که در درونم هست ,
لبخندی بر لبان یخ زده ام جاری است....
ای رهگذران به حقارت بر من منگرید.....
من از شاخسار تهی گشتم نه از احساس....
هنوز در این دل کویری ام باران میبارد....
اشک میبارد.... دل نامه , دل واژه , روح ستارگان میبارد.....
من تهی گشتم از :
رشک , نفرت , عاشق بودن کور کورانه
من عریان گشتم از :
برگ های اضافه ای که جز سنگینی برای پرکشیدنم ,
چیزی نبودند
های رهگذران......
بر دلم پا بگذارید.....
من دلم حراج قدمهای عاشقی است که عشق را برای خودش میخواهد...
من دلم پاره پاره ی احساس نابی است که از
نبودن عشق به تلاطم در می آید...
من دلم فدای جریان جاری خون عشق است که
در رگهای "عاشق " چون حسی ناب سیلان دارد...
آری ای رهگذران....
هنوز عاشقم :
با تمام سپیدیهای مو ,
هزاران بار شکستن شبیه تکه های چندین پاره از جنس دل...
های ای رهگذران....