می دانی؛
من نشسته ام، شمرده ام. دلتنگی اولین حس دنیا نیست.
اولین حس یک رابطه نیست. یک رابطه هیچ وقت با دلتنگی
شروع نمی شود. من اول تو را می بینم. خوب که نگاهت
می کنم در تمام تنم رسوخ می کنی و چنان دلم را
می لرزانی که دیگر نگاه هیچ کسی مرا به خودش نمی کشد...
چنان نگاهت می کنم که گویی نابینایی بودم که نور وجود تو
شفایش بخشیده... خوب که نگاهت می کنم... خوب که
نگاهت می کنم دستم را می گذارم زیر چانه ام و به تو فکر
می کنم. به وقت هایی فکر می کنم که شراب نگاهت جام
خالی وجود مرا پر می کرد. می بینی؟ مستی شرابت در فکر
و خیال هم مرا رها نمی کند! به تو فکر می کنم و بعد تمام
خیالم آبی می شود و تمام گل بوته های احساسم سبز...
به تو فکر می کنم و جهانم روشن می شود. و من که
عاشق نورم، پا برهنه به سمت تو می دوم. آخر آنموقع دیگر
سر از پا نمی شناسم. همان وقت هایی که به تو فکر می کنم
را می گویم. به تو فکر می کنم ... به تو فکر می کنم ...
اما نمی دانم به چه چیز تو! تمام مدتی که دستم زیر
چانه ام است به تو فکر می کنم ... به تمام خودت و تمام
حجم خیالم پر می شود از تو. تویی که دیگر یک توی
معمولی برایم نیستی ... تویی که من تمام منیتم را
انداخته ام نمی دانم در کدام گوشه ی شهر...
داشتم می گفتم به تو فکر می کنم و می فهمم چقدر
نقش تو برای من و دنیاییم پررنگ است و می بینم که
چقدر دوستت دارم... دوست داشتن حرف کمی نیست.
حرف کمی نیست که کسی را دوست بداری. حرف کمی
نیست که بفمهمی دوست داشتن یک آدم چقدر زندگی
بخش است. می بینی، توی متفاوت از بقیه، یعنی همین.
یعنی تویی که تمام مرا تمام کرده ای و خیال مرا خیالاتی
می کنی... حالا که به تو فکر می کنم می بینم در تمام
زندگیام چقدر به دنبال حادثه ای از جنس تو بودم: لطیف
و بارانی... من به دوست داشتن تو فکر می کنم و تمام
نیمکت های دونفره ی شهر جای خالیات را به رخم
می کشند. من به دوست داشتن تو فکر می کنم و تنها زیر
باران راه می روم و دوباره به این فکر می کنم: "که تو
شیرین تری یا حادثه ی باران... در این روز های آلوده".
من تمام خودم را در نبودن تو تمام شده می بینم و سمت
نگاهم فقط مسیر برگشتن تو را نشانه می رود. خودش را
می گذارد کنار جاده در مسیر شقایق ها و قاصدک های
عاشق و منتظر می شود باد بوزد... یادت هست؟
باد همیشه برای ما نشانه ی خوبی بوده است. باد که بوزد
سر تو می آید روی شانه های من و دست های من دیگر
غربت را به فراموشی می سپرند. من در مسیر جاده
می نشینم و زانوهایم را بغل می کنم و باز هم دوباره فکر
می کنم. فکر می کنم که چقدر دلتنگم. می بینی من در
آستانه ی برگشتنت دلتنگم. نه، چرا دروغ بگویم! من تمام
لحظاتم دلتنگ توام. نه شروع رابطه ی ما با دلتنگی بود و نه
اولین احساس ما. من بعد ها فهمیدم که چقدر همیشه
دلتنگم حتی آن وقت هایی که کنارت می نشستم.
من درآستانه ی آمدن تو دلتنگ نیستم. به احساسی بعد
از دلتنگی رسیده ام. شاید اسمش بی طاقتی باشد
شاید اشتیاق و یا شاید هم... نمی دانم هرچه هست چنان
مرا به تب و تاب می اندازد که تمام تنم گر می گرد و
آرامشی توام با تشویش را می اندازد به
جان خسته از نبودنت...
خوب ِ دنیای من!
این روزها دیگر موقع برگشتن توست. بیا که این دل خسته از
جای خالیات مدام بهانه ات را می گیرد. یادت هست آن
صبح نزدیک شده به آفتاب ظهر که می خواستی بروی.
یادت هست چطور خواباندمش که بی صدا بروی و صدای
رفتنت بیدارش نکند. اما دیگر حریف بهانه هایش نیستم.
من به احساسی بعد از دلتنگی رسیده ام و دیگر جانی برای
بی خودت بودن ندارم. بس است این همه نبودن. این روزها
موقع، موقع آمدن است.
بیا که بودنت را محتاجم...