از که برای چه بنویسم وقتی دور دست های خیال
من از رویای تو خالی است. این روزها دانستم که
نجوم را دوست دارم، علم اسطرلاب را، دور قمری
و مدار شمسی را، ستاره و سیاره و سیاه چال را ...
اینجا زمین در قلب تو می تپد و تو خورشید سر به هوای
کهکشان راه شیری هستی، این می شود که "زهره"،
چشم دیدن "ناهید" را ندارد و من اسیر "ستاره ی سهیل"
می شوم! تمام سیاه چال های ذهن من در محاصره ی
مردمک توست که انفجارهای نوری را، در شب های
تنهایی ام باعث شد و حالا ویرانه ای است که بوف شومِ
وسوسه، ندای جدایی بر آن می خواند! از اینجای مسیر
تمام شاهراه ها، دو راهه می شوند و من بر سر هر انتخاب
پاره های دلم را جستم که به زیر قدم های تو مانده بود.
این راه به تو می رسد اما بی من، بی دل! چه غم؟! ...
که هنوز خیال خیس جاده عاشقی، تو را دارد!
دلگیرم از این نیمه ی تاریکِ جان، که دست بر هر کجای
خاطره می کشم، جای پیراهن خالیِ تو بر چوب لباسی تو،
می رقصد! دلگیرم از بودن هایی که تو را با خود ندارند!
دلگیرم از "شمیم" و "شبنم" و "باران"، که در لباس من،
به شکوفه ی خاطراتم در سبزینه ی اندام تو تجاوز کرده اند!
دلگیرم از تو ....