چقدر تلخ میشوم روزهایی که زمین و زمان،
چنگ میزنند به دلم..
این روزها تلخ تر از همیشه ام.. تلخ تر از مزۀ گس غروب
یک روز آخر هفته، درست وسط پاییز.. انگار «من» بودن
را یادم رفته است.. انگار «تو» بودن را هم یادم رفته است..
این آخری را محال است باور کنی ولی به داشتنت قسم که
انگار درونم را برده اند.. یک جای دور.. دقیقا وسط یک راه
خاکی، بین دو آبادی، رهایش کرده اند..
شاید باورت نشود من دیگر خودم نیستم.. درونم پر شده از
آمد و شدهای روزمره.. پر از نبودن های عصرهای جمعه..
پر از پک زدن به ته ماندۀ یک سیگار بهمن که زمانی برای
خودش برو و بیایی داشته.. پر از ناخن کشیدن های گاه و
بیگاه روی یک شیشه.. پر از نوشتن و مچاله کردن های
کاغذهای پیاپی.. پرم از همه چیز،
جز آن چیزهایی که باید باشد و نیست..
خواستم بگویم من از تمام این اتفاقات پرم..
از تمام این حادثه های ناگهانی که درونت را زیر و رو میکند
و تو میمانی هاج و واج..
شاید باورت نشود که دیگر از خواندن هم لذت نمیبرم..
حتی از شنیدن، دیدن.. اصلا از هرچیزی که بخواهد
«من» را به «من» برساند، فراری ام.. فقط «سکوت»..
هیس.. هیچ کس فریاد نمی زند!