موجودی در من زندگی میکند
که ای کاش هایش همیشه دَمار از حوصله هایم در می آورد...
خواستن هایش را لجوجانه با من در میان میگذارد
و پایش را مثلِ بچگی هایش محکم
به زمین میکوبد که همان....
همان را هر جور که باشد...
میخواهد...
آنهم فقط....فقط برایِ خودش....
موجودی نحیف و شکننده که سالهاست جایِ ترک هایَش
رویِ تن و روحش درد میکشند
که از ترسِ شکستَنِ ترک هایَش آرام با هر خنده یِ
بلندی لبخند میزند...
این موجودِ بی آزارِ درونِ من ساده زندگی میکند
ساده تر عشق میورزد...
و هیچوقت یادَش نمیماند که آدمها هیچوقت
شبیه او نمیشوند و هرچقدر یادآورش میشوم که
با سادگی هایش سخت تر نکند این
سالهایِ باقی مانده یِ مان را...
بازبان درازی هایش جوابم را بی پروا تر میدهد...
همان طور هم عاشق میشود,
سر به هوا و ساده...
پایِ دوست داشتنِ بی سرو تهش میماند....
آنقدر که از روحَش فقط قلبِ مچاله ای باقی میماند...
او همچنان میخندد...
این بار شاید با صدایِ بلند تر...
که به گوشِ همه یِ کسانی که روزی میگفتند محال
است حالِ خوبِ زندگی اش. .. برسد
که هنوز از پسِ فراز و نشیب هایش مردانه برمی آید...
موجودی به اسمِ زن که در من وحشیانه درد میکشد,
و از همه یِ خطراتِ ناشی از ترک خوردن هایش
ساده و مهربان,
با کتانی هایَش آوازه خان عبور میکند.
و پسِ هر اتفاقِ ناگوار,
با تشَر و محکم به خودش یاداوری میکند که
هنوز قوی ترین زنِ رویِ زمین است.