روح سرکشم در بند لحظه ها فقط به جان ثانیه ها شلاق میزند
تا در نبود تو به تیک تیک قلبم جواب بدهد ...وبرای خود سودای
نفس را به فراموشی بسپارد .....وفکر اینکه چه بودم ....وچه خواهم کرد
واین پیله ی تن را برای پروانه بودن چطور به ابریشم
نقره ایی فام هستی تبدیل کنم ....
میتوانم باید بتوانم ......دستهایی که میروند؛
آدمهایی که نمیمانند ...دلی که آروم نمیگیرد.........
وقتی می خواهم از تو بنویسم ، تمام ستاره های آسمان جمع می شوند
و دل می سپارند ، همراه من ، به تو.....
کاغذم بوی نانِ تازه می گیرد ، و جوهر قلمم ، به مانند ناب ترینِ جوهرها ،
بوی عشق را درهمه جا ، می پراکند....مرا عاشق تر می سازند....
عاشق تر از همیشه.....!
اینجاست که نمی دانم با کدامین پا ، بسویت بیایم ، و همۀ فاصله ها را ،
از من ، تا رگِ گردنِ من را ، با پاهایی برهنه ، طی میکنم و هرگز نمی دانم ،
چگونه نفس هایم را هدایت کنم ، وقتی قلبم برای دنبال کردنِ ردِ نگاههایت ،
هیچ تپشی ندارد تا مبادا ، با تکانی کوچک به اندازۀ یک مویرگ حتی ،
احساسِ ازخود بی خود شدنِ گمگشتگی در اعماقِ نگاهت را ، گم کند.......
دریغا ! تو چه می دانی من ، از کدامین راه سخن می رانم...!
خموش باش و بگذار خالی شوم....بگذار این اسبِ سرکشِ جانم را رها سازم....
شیهه میکشد...چه وحشیانه می تازد....این سو و آن سو....کاش کمی....
فقط کمی.......! بگذریم!!!! گوسفند چرانیدن هم ، اندکی شعور می باید...!
ش ش ش ش ش.......چشمانم را می بندم و لحظه ای می میرم...!!!!
من در پسِ خیالِ پارچۀ سیاهِ خانۀ تو ، می میرم....خودم را جمع می کنم.....
بیدار که می شوم ، در اقیانوسی از اشک ،
سیاهیِ پلک چشمانم را می فشارم....باز نمی شود.....
چطور می توانم چشمانم را ، که به زیارتِ خانۀ چهارگوش تو فرستادم ،
در اوج دلباختگی ، در سرسرای ابدیت خدایی ، بیدار کنم......
کاش و ای کاش ، شهیدِ درگاهت باشم....!درست لحظه ای که با چشمانِ
گناهکارم ، خیره در جبروتِ خداوندی ات ، می گردم ، هست و نیست ام
را فدایت سازم.... و لبّیکِ تو را در لحظه ای که خیره به کعبه گشته ام ،
بلند بلند فریاد زنم....کاش زمان بایستد...!کاش تمامِ نفس ام حبس شود....!
کاش زمین نچرخد....!و کاش ، باران ببارد...........باران ،
از دلِ ابرهای آرمیده در آسمانِ کعبه ببارد....کاش آنقدر باران ببارد ،
و من آنقدر فرصت داشته باشم تا دستهایم را بالا بگیرم و تا سر حد جانم ،
دعا بخوانم....
باران ، ضامنِ دعاهای من ، و فریادِ خداخداهایم ،
ضامنِ اجابتِ حج ام به پیشگاه ِ تو باشد....
در این لحظه های بینهایت ، چمدانِ کوچکم را بر میدارم ،
و با گزاردنِ لباس سفیدِ احرامم در آن ،
بدونِ هیـــــــــچ ، غلافش را می بندم....!
برای عاشق بودن و ماندن ، یک لحظه هم کافی ست.....
دست های خدا را ، محکـــــــــــــــــــــــــــم می گیرم.........
پونه