دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید .
سال های سال گذشته بود و او
هنوز همان دانه ی کوچک بود .
دانه دلش می خواست به چشم
بیاید اما نمی دانست چگونه .
گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت .
گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها
می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت :
- من هستم ، من این جا هستم ، تماشایم کنید .
اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش
را داشتند یا حشره هایی که به چشم
آذوغه ی زمستان به او نگاه می کردند ،
کسی به او توجه نمی کرد .
دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن
و کوچکی خسته بود .
یک روز رو به خدا کرد و گفت :
- نه ، این رسمش نیست .
من به چشم هیچ کس نمی آیم . کاشکی کمی بزرگ تر ،
کمی بزرگ تر مرا می آفریدی .
خدا گفت :
- اما عزیز کوچکم ! تو بزرگی ،
بزرگ تر از آن چه فکر می کنی .
حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی .
رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای .
راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به
چشم بیایی ، دیده نمی شوی .
خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی .
دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب
نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد .
رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند .
سال ها بعد دانه ی کوچک ، سپیداری بلند
و باشکوه بود که هیچ کس نمی توانست
ندیده اش بگیرد ؛ سپیداری که به چشم همه می آمد .