بی بند و باری من و باران...باران
سر به هوایی شب و پل در خیابان
این شهر از گیجی من رودست خورده
که دُور می گیرد مرا میدان به میدان
دنیا مرا در آرزوها "پارک" می کرد
وقتی که گل/می چیدم از ترس نگهبان
وقتی که چنگ انداختم در صورت مرگ
وقتی گرفتم زندگی ام را به دندان
با بی سوادی ام خدا را حفظ کردم
مثل حدیثی روی دیوار دبستان
لای کتابی که ورق می خورد با درد
که توی جلدش رفته از یک بچّه-شیطان
از دلخوشی ها که برایم عقده می شد
توی بهاری تحت تعقیب زمستان
کارش به جایی می رسد یک روز امّید
گل های مصنوعی بکارد توی گلدان
یک نیمه ام می خندد و یک نیمه...برعکس
از گریه می افتد میان ِ باز باران....