روزی صوفی از میان جنگلی می گذشت.
روز گرمی بود و احساس تشنگی می کرد.
او به یکی از پیروانش گفت: چند ساعت پیش از کنار رود
کوچکی عبور کردیم، کاسه من را بگیر و به آنجا برو و برای من
کمی آب بیاور.
شاگرد مسیر را برگشت تا برای او آب بیاورد،
اما زمانیکه به رود کوچک رسید، چند گاومیش از میان رود کوچک
عبور و همه رود را گل آلوده کرده بودند.
برگ های خشک که در بستر رود آرمیده بودند، با این تلاطم
به سطح آمده و دیگر آب رود قابل آشامیدن نبود. شاگرد دست
خالی به نزد صوفی برگشت و داستان را برایش شرح داد و گفت:
شنیده ام که در پیش روی مان رودخانه بسیار بزرگی جاری است
که چندان با ما فاصله ای ندارد، می روم و از آنجا برای شما آب میاورم.
اما صوفی اصرار کرد که او از همان رود کوچک برایش آب بیاورد.
شاگرد نمی توانست اصرار استاد را درک کند،
اما حرف استادش را پذیرفت و با اینکه می دانست رفتن به آنجا کار
بیهوده ای است، اما به خاطر اصرار بودا به سمت رود راهی شد.
قبل از رفتن صوفی به او گفت: اگر آب هنوز کثیف بود، برنگردد،
تنها در کنار رود در سکوت بنشین. هیچ کاری انجام نده و به داخل
جریان رود وارد نشو. تنها در سکوت بنشین و نظاره کن.
دیر یا زود آب دوباره شفاف خواهد شد و تو می توانی کاسه
را پر از آب کرده و برگرددی.
زمانیکه به آنجا رسید، مشاهده کرد که آب تقریبا شفاف شده
و گل و لای نیز ته نشین شده اند. اما آب هنوز شفاف و قابل خوردن
نشده بود بنابراین کنار رود نشست و تنها به مشاهده جریان رود پرداخت.
آرام آرام رود کوچک شفاف شد. ناگهان شروع به رقصیدن کرد
چراکه فهمیده بود چرا استاد برای گرفتن آب از این رود اصرار می کرد.
او آب را به استاد داد و از او تشکر کرد.
صوفی گفت: من باید از تو سپاسگزار باشم که برای من آب آورده ای.
شاگرد گفت: حالا اصرار شما را متوجه شدم. زمانیکه در کنار رود
کوچک نشستم، متوجه شدم همین موضوع مشابه در مورد ذهن
من نیز صادق است. اگر من وارد جریان رونده شوم، آن را آلوده و
کثیف خواهم کرد. اگر در جریان ذهن وارد شوم، سر و صدا و آشوب
بیشتری خلق می گردد و مشکلات بیشتری به سطح می آیند.
اکنون در کنار ذهن خود نیز خواهم نشست و به مشاهده
تمام آلودگی ها، مشکلات، برگ های کهنه، رنج ها، دردها، خاطرات
و آرزوها خواهم پرداخت.
بدون دغدغه به انتظار لحظه ای خواهم نشست که
همه چیز شفاف و زلال شود.
و این موضوع به خودی خود اتفاق خواهد افتاد،
زیرا لحظه ای که در کنار ذهن خود در سکوت به مشاهده می نشینید،
شما دیگر هیچ انرژی به آن نمی دهید.
در واقع این آگاهی حقیقی است.