از هر تعلقی که گذشتم، تواناتر شدم.
هر روز چیزی را تَرک کردم و هر روز
چیزی مرا تَرک کرد. با هر تَرکی، خاکِ
تنم تَرَکی برداشت و چیزی از آن
رویید، بالی شاید، کوچک و شفاف و نامرئی.
پریدن با پرهایی نا پیدا مرا بی پروایی آموخت.
آخرین تمنایم سنگی است سهمگین که
بر شانه هایم چسبیده است، باری که
قرن هاست به ناگزیر هر زنی آن را برده است.
فردا آن را از شانه هایم پایین خواهم
گذاشت زیرا که در این کوله پشتی، توشه نیست؛
تقاضا و تمناست و آدمی زیر بار تقاضاها
و تمناهایش تلف خواهد شد. رهیدن، رنج
بسیار دارد اما پاداشی نیز دارد که آن
رنج را التیام می بخشد.
چه ناچاری دلپذیری است که
راه رستگاری جز از گذشتن نمیگذرد.