روزی عارفی مردم را به دور خود جمع کرده بود و از خدا
برایشانسخن میگفت
برایشان از شریعت و طریقت و معرفت و حقیقت سخن میگفت.
او مردم را آماده می کرد برای پاسخ به سوالهایی که حضرت
حقاز آنها در مورد حیاتشان در مورد دوستیهایشان در مورد
عبادتهایشان...نماز و روزه هایشان ...و غیره خواهد پرسید....
درویشی که از آنجا می گذشت رو به جماعت کرد و گفت:
حضرت حق حوصله پرسیدن این همه سوال را ندارد فقط یک
سوال می پرسد و این است:
"من با تو بودم تو با که بودی؟"