آدم وقتی داشت از بهشت بیرون میرفت:
خدا گفت:نازنینم آدم،با تو رازی دارم...
اندکی پیشتر آی.....آدم آرام و نجیب آمد پیش....!!!
زیر چشمی به خدا مینگریست...
محو لبخند غم آلود خدا،دلش انگار گریست....
گفت:نازنینم آدم،قطره ای اشک زچشمان خداوند چکید...
یاد من باش که بس تنهایم...بغض آدم ...
AMIN A.H
تاریخ درج:
۹۳/۰۶/۰۵ - ۱۰:۲۱ 138 نظر , 290
بازدید