نمی دانم چه حالت است
حالتی میان بودن و نبودن ،
خواستن و نخواستن ،
ماندن و رفتن
حیرتی میان حمله و گریز،
سردگمی میان من و زمان
گویا زمان مرا بلعیده است .
حسی غریبست .
فریاد یا سکوت؟
نه !!گریزی نیست از فوران گداخته ها ی آتشفشان این دل بی سامان
هم سکوت، فتوای گریز.
استخوان در گلو
به خیالم زنجیر علایق را گسستم
اما ندانستم هر چه از خود بگذرم
ریشه هایم در خاک بیشتر می شود.
های زمین
اگر از آن توام چرا مرا می رانی ؟
و اگر به تو تعلق ندارم پس چرا مرا رهای نمی کنی ؟
چه برزخی است میان من و زمین و آسمان و زمان
کجاست همرهی که خیمه از این خاک برکنم؟
با تو ام !
تو مرا می فهمی ؟
یا مرا محکوم می کنی به سرنوشت؟
به کجا می کشیم ؟
دیگر تابی نمانده است .
رحم کن
اصلا مرا چه به افلاک ؟
راست می گویی!
منی که در معادلات روزمره ام گره خورده ام
به دنبال جایگاه خود در هستی می گردم ! ه ه ه
آخر مرا چه به این حرف ها ؟
زین پس به آفتاب می گویم
بلند به همه سلام کند
به گنجشک ها می گویم
مترسک ها را از خاک در بیاورند
و با آسمان آشنا کنند.
دریا می شوم
آری . دریا می شوم .
دریا
بخارم آسمان می گردد به زیرم هم زمین، باشد
حال هم از آن زمینم هم از آن آسمان
آری جاری می شوم...