اینکه گـــــــــاهی دلـــــم می گیـــــــرد
گاهی دستــــــانم به زندگـــــــی نمـــــــی رود...
گاهی یک حصــــــــار دورِ خــــــــودم می بندم
و رویش می نویســـــــم :
تا اطــــــــــلاع ثانوی
خســــــــته ام...
دلیـــ...
مهدیس.
تاریخ درج:
۹۱/۱۲/۲۱ - ۱۲:۱۴ 101 نظر , 1496
بازدید
در گذشته ها یک جوانی زندگی میکرد، جوانیکه بالغ و سالم بود، همچنان صاحب کار و در آمد خوب ولی او هیچ علاقه ئی به ازدواج نداشت، اعضای فامیلش هر چی کوشش میکردند جواب پسر یک چیز بود و آن هم نه بود، روزی پدرش خواست که برای پسر با دلایل بقبولاند که ازدواج کار خوب است، او به...