فراموش کردم
رتبه کلی: 3208


درباره من
دیده بودم به آرامی
دستهایم را
به آسمان بلند کردم
پاهایم از زمین جدا شد
پرواز کردم تا آن دورها
و نزدیک به خود...







اکانتهای من فقط و فقط:
Naturalism
S-pegasus






Sadaf (Naturalism )    
آلبوم: Endless
   
عنوان: خُدا
خُدا
کد برای مطالب، وب سایت و وبلاگ: بازدید کل: 234 بازدید امروز: 230

این تصویر توسط میثم عظیمی. بررسی شده است.
توضیحات:




مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست. سقراط به او گفت، فردا به کنار نهر آب بیا تا راز موفّقیت را به تو بگویم.

 صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت. سقراط از او خواست که به سوی رودخانه او را همراهی کند. جوان با او به راه افتاد. به لبهء رود رسیدند و به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانهء آنها رسید. ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد. جوان نومیدانه تلاش کرد خود را رها کند، امّا سقراط آنقدر قوی بود که او را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زیر آب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را خلاصی بخشد.همین که به روی آب آمد، اوّل کاری که کرد آن بود که نفسی بس عمیق کشید و هوا را به اعماق ریه فرو فرستاد.

 سقراط از او پرسید، زیر آب که بودی، چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟ گفت، هوا.سقراط گفت، هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی، تلاش خواهی کرد که آن را به دست بیاوری؛ راز دیگر ندارد.




















خداوندا

امشب ، " دل " است و

تمنای " همدل "



امشب " قربت " است و

سنگینی " غربت "


امشب " رنج سبز " است و

" اشک خلوص "



دل گوید همدلی خواهم

تا " راز سبز عرش " گویمش



از قامت بلند نماز عشقم

که جاری می شود

از ذره ذره ی جانم


از هر طپش قلبم

که اذانی دیگر گوید



هر لحظه اقامه می شود

در این " مسجد جان "



پیشانی جان ، بر هر چه گذارم

از سنگ و خار و گل و ابریشم و یاقوت

مهر من می شود .......تمام .



تسبیح ذکرم .....

بند بند انگشتانم ......

مهره های فقرات ......

دانه های قرمز خون ام .....



نماز در جسم و جان ام بر پاست

و آیا می دانم ؟!



هر لحظه نمازی دیگر

اجزایی در درونم به نماز است و

من نمی بینم ؟!



خاموش و در سکوت .......

شاهد غوغایی که در درو نم ، به پاست .....

هر ذره از وجودم در نماز است

ارکستری که پایانی ندارد نوای آن


مگر می توان سر به تکبر بلند نمود ؟!

مگر می توان جز " سپاس " سخنی گفت ؟!



مگر می توان تنها نوشید این همه عشق را ؟!

مگر می توان تنها دید این همه " تو " را ؟!



چه دلتنگ " دشت " و " کوه " و " دریا " شدم

این مسجد جان ، هوای پرواز دارد



تنگ است این همه دیوار و در و میله و زندان

زندانی از جنس غربت " جان "

نمی گنجد " پرنده ی جان " در این قفس



گفته بودم تاب غربت ندارم

نه در قربت با تو

نه در غربت بی تو



همدلی خواهد " دل " ام

تا " راز سبز عرش " باز گوید



و پرواز می خواهد این " دل "

پروازی تا در عرش ......



و خواب دیشبم تعبیر شد شاید

دیده بودم به آرامی .........

دستهایم را به آسمان بلند کردم و ........

پاهایم از زمین جدا شد .......

و پرواز کردم تا آن دورها........

به همین سادگی


نوشته‌ی لاهوتیان پونه جان


 
 
 
درج شده در تاریخ ۹۶/۰۵/۱۸ ساعت 13:01
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
تبلیغات

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم