مردم شهر به هوشید...؟
هر چه دارید و ندارید بپوشید و برقصید و بخندید که امشب
سر هر کوچه"خدا" هست.
روی دیوار دل خود بنویسید
"خدا" هست.
نه یک بار و نه ده بار که صد بار به ایمان و تواضع بنویسید
"خدا" هست."خدا"هست.
سر آن سفره خالی که پر از اشک یتیم است..."خدا"هست.
پشت دیوار گلی پیرزنی گفت:
"خدا"هست.
آن جوان با همه درماندگی و در به دریها سر تعظیم فرو برد و
چنین گفت:
"خدا"هست.
کودکی رفت کنار تخته ...
گوشه تیره این تخته نوشت:
در دل کوچک من درد زیاد است
ولی "یاد خدا"هست.
مادری گفت:
دلم میلرزد..!
کودکانم چه بپوشند...!
چه بگویم که بدانند
نداری درد است..!
پدر از شرم سرش پایین بود....
زیر لب زمزمه میکرد:
"خدا"هست