آدمیزاد است دیگر...
گاهی سینه می دهد جلو
لاف می زند
که مثلا دلش میخواهد تنها باشد
دستش مال خودش باشد
دستش توی دست خودش باشد
اصلا دستش بند دست کسی نباشد
آزاد باشد....
که دستش خالی باشد از "هرچیز"
از "هر کس"
که مثلا دستش همدمای دست دیگری نشود
دستش اگر سرد
اگر گرم
همدمای دل خودش باشد
که مثلا دلش میخواهد تنها باشد
تنهای تنها...
اگر روزگارمان خوب نمیگذرد
اگر دستمان تنها مانده
تقصیر روزهامان نیست
تقصیر همین فکرهاست
تقصیر همین حرفها
همین سینه دادن جلو و لاف زدن ها
حالا شما بیا هی قصه بگو خودت باش
هی داستان بگو
از توانستن ها
از تنها بودن ها
و قادر بودن ها
هی قصه بگو
از خودت که چه خود با دل و جرئتی هم بوده
و چه تنهایی از پس هر کاری بر آمده
اما ته دلش هر آدمی
دلش میخواهد یکی بیاید دستش را بگیرد بیبهانه.
آدمی که پشتش بهش گرم باشد
هی بگردد پیدایش کند
هی کج برود هی بیاوردتش سر راه.
که بروی نرود
بزنی بماند.
تنهایت نگذارد
اصلا بلد باشد بماند،
که دستش تنها نماند.
آدمیزاد است دیگر گاهی به خودش هم دروغ می گوید....