درباره من
هزار سال هم بگذرد
" نگاهت"
غافلگیرم
میکند...
دوستان عزیز من ناصرم 31
----------------------------------------از بهترین کسم هدیه گرفتم.(پ.ه)
دخترک با دقت تمام داشت بزرگترین قلب ممکن را توی ساحل با یک چوب روی ماسه ها ترسیم می کرد. شاید فکر می کرد که هر چه این قلب را !بزرگتر درست کند یعنی اینکه بیشتر دوستش دارد بعد از اینکه قلب ماسه ایش کامل شد سعی کرد با دستهایش گوشه هایش را صیقل دهد تا صاف صاف شود، شاید می خواست وقتی دریا آن را با خودش می برد، این قلب ماسه ای جایی گیر نکند! از زاویه های مختلف به آن نگاه کرد، شاید می خواست اینطوری آنرا خوب خوب بشناسد و مطمئن شود همان چیزی شده که دلش می خواست! به قلب ما سه ایش لبخندی زد و از روی شیطنت هم یک چشمک به قلب ماسه ای هدیه داد. دلش نیامد که یک تیر ماسه ای را به یک قلب ماسه ای شلیک کند برای همین هم خیلی آرام چوبی را که در دستش بود مثل یه پیکان گذاشت روی قلب ماسه ای حالا دیگر کامل شده بود و فقط نیاز به مواظبت داشت. نشست پیش قلب ماسه ای و با دستش قلب ماسه ای را نوازش کرد و در سکوت به قلب ماسه ای قول داد تا همیشه مواظبش باشد برای اینکه باد قلبش را ندزدد با دستهایش یک دیوار شنی دور قلبش درست کرد. دلش می خواست پیش قلب ماسه ایش بماند ولی وقت رفتن بود. نگاهی به قلب ماسه ای کرد و رفت چند قدمی دور نشده بود که دوباره برگشت و به قلب ماسه ای قول داد که زود برگردد و بقیه راه را دوید فردا صبح دخترک در راه برای قلب ماسه ای گلی چید و رفت به دیدنش. وقتی به قلب ماسه لی رسید، آرام همانجا نشست و گلها را پرپر کرد و بر روی قلب ماسه ای ریخت .....قلب ماسه ای با عبور چرخ یک ماشین شکسته شده بود
این صحفمم حذف نمیکنم
تا (پ ه) ببین