نزدیک 18 کیلومتر به شهر گوری مانده بود.در حال رکابزنی بودم.جاده سربالایی بود.هوا خیلی گرم بود.نسبت به تفلیس و خروجی آن پوشش سر سبزی زیادی به چشم نمی خورد.خاطره بد نامهربانی سفارت ایران در تفلیس هم بد جوری خسته ام کرده بود.اما مصمم به ادامه مسیر بودم.در نزدیک روستای شاوشوبی چند نفر زیر درختی نشسته بودند.از دور مرا می دیدند.تا به نزدیک آنها رسیدم.راه را بر من بستند.دوچرخه ام را گرفتند.اما متعجب از عکس العمل شان با زبان انگلیسی اعتراض کردم.دیدم با اشاره می فهمانند باید مهمان ما باشی.با کمی ترس و اضطراب پذیرفتم.هر چند شنیده بودم.مردم گرجستان خیلی مهربان و مهمان نواز هستند.اما مسیحی بودن آنها در اولین تجربه ام برایم سخت بود.فکر می کردم.شاید این مانع نزدیکی و انسان دوستی شود.
روی چمن در جمع آنها نشستم.پدر گیوی پشت سرم هم با ایما و اشاره به من محبت می کرد.چند ران مرغ از دیس بر می داشت.و به زور می گفت باید بخوری.هلو و خیار و گوجه هم زیاد به من داد.می گفت باید بخوری.من هم چند کلمه گرجی یاد گرفته بودم .از این محبت او خیلی تشکر کردم.دوستانش هم که اهل همان روستا بودند.در ابراز محبت از هم سبقت می گرفتند.پدر گیوی مصر بود.شب مهمانش باشم.می گفت باید حمام کنی.لباسهایت را بشوری .
بعداز یک ساعت که باهم به نوعی در حال صحبت بودیم.به آنها اطمینان کردم و ترسم فرو ریخت.چراکه از هیچ محبتی برای آرامش خاطرم از این دعوت دریغ نمی کردند.عمو گیوی برای اطمینان از ماندنم در روستا از من اجازه گرفت تا یکی از بچه ها دوچرخه ام را به خانه شان ببرد.ماهم یواش یواش پیاده به طرف روستا که با جاده فاصله زیادی نداشت حرکت کردیم.عمو گیوی چهره اش برایم دقیقه به دقیقه خیلی مهربانتر می شد.در مورد تاریخ گرجستان صحبت می کردیم.در مورد مردم فریدونشهر ایران هم زیاد سوال می کرد.من هم چون قبلا سفارت ایران در باکو اطلاعات لازم را داده بود.مشکلی نداشتم.گویا تاریخ می توانست.مرزهارا بشکند.
به خانه رویایی عمو گیوی رسیدیم.خانه روستایی که به من آرامش خاصی می داد.درخت انگور ورودی خانه شان بمانند سایه بانی پوشانده بود.خوشه های رنگارنگ انگورهم جلوه گری می کرد.قبل از ورود چند خوشه رسیده را عمو گیوی چید.تا به مهمانش بدهد.وارد حیاط عمو شدیم.یک حیاط روستایی که گونی های کاه و وسایل دیگر آن را تزئین کرده بود.عمو دوست داشت بلافاصله حمام بروم.اما ترجیح دادم.یک نسکافه بخوریم و صحبت کنیم. پسر عمو گیوی، یورگی و دوستانش تاتو و شالووپاتو وبچووتنیکوبه جمع ما پیوستند.بچه های مودب و تحصیلکرده ای بودند.اما با فرهنگ گرجستان بزرگ شده بودند.خیلی علاقه داشتند به ایران سفر کنند.ایران و مردم آن را خیلی دوست داشتند.
بعداز دوساعت صحبت با این بچه ها احساس کردم.هنوز کمی از آداب و باور و فرهنگ قدیم در گرجستان دست نخورده باقی مانده است.خانم تنیکو دوست یورکی به زبان انگلیسی تسلط داشت.تا راحت بتوانیم با این جوانان ارتباط برقرار کنیم.حمام گرم سنتی را برایم آماده کردند.تا بعداز چندین روز در یک فرصت خدایی بتوانم با آب گرم هم تن خسته ام را کمی آرام دهم.
بعداز حمام ،خانم عمو گیوی شام را آماده کرده بودند.در عین سادگی سفره شان رنگین بود.اما متاسفانه من نمی توانستم گوشت بخورم.چون مشکل شرعی داشتم.برای اینکه عمو گیوی و خانواده اش ناراحت نشوند.می گفتم به گوشت حساسیت دارم.نمی توانم گوشت بخورم اما از غذاهای دیگر زیاد استفاده می کردم.با زهم عمو گیوی عاشق این بود.که مرا راضی ببیند.بعداز شام به فامیلهای عمو سرزدیم.با میوه و چایی از ما پذیرایی کردند.حیاطشان رویایی بود.در یک محلی همه جمع شدیم.و مثل قدیم روستایی آچاچی همه بودند.خانم تنیکومترجم بود.از هر دری در جمع مهربانه مردم خوب روستای شاوشوبی صحبت کردیم.مادر خانم تنیکو معلم ابتدایی بود.پدرش هم باغ بزرگی داشت و در کنارش کشاورزی و دامپروری هم داشت.برای فردا نقشه می کشیدند.که مرا دعوت کنند.دوست داشتند.چند روز در این روستا بمانم.در حالیکه از شروع سفرم بیشتر از یک شب نباید در جایی می ماندم چراکه زمانم خیلی کم بود.بنابراین از همه شان عذرخواهی کردم.قول گرفتند،سال بعد با خانواده مهمانشان باشم.
بعداز مهمانی دوباره به خانه عمو گیوی بر گشتیم.همسایه دیگرشان برای دیدن ما آمدند.آنها چهار سال پیش در جنگ اوستیای جنوبی خانه شان را از دست داده بودند.آن زمان به این روستا نقل مکان کرده بودند.صپودختر کوچلو بامزه همسایه با عمو گیوی خیلی شوخی می کرد.تامیلا خواهر و مادر صپو هم بودند.بعداز ساعاتی شب نشینی عمو جای خوابم را آماده کرده بود.اشاره می کرد.هر موقع دوست داشتی می توانی بخوابی.خانه شان دوطبقه وتقریبا شبیه خانه های شمال ایران بود.برای دستشویی رفتن مشکل داشتم.عمو یک سگ خیلی بزرگی داشتند.تقریبا از نظر هیکل شبیه بلدوزر بود.بخاطر من بسته بودند.اما باز می ترسیدم.بنابراین برای اینکار به عمو زحمت می دادم.تا اسکورتم کند.
عمو گیوی صبح زود باید به مزرعه اش می رفت.اما بخاطر من در خانه مانده بود.برایم صبحانه آماده کردند.سفره شان همه چیز داشت.شیر تازه گاوو پنیر و خامه و تخم مرغ و....
مانده بودم از کدام بخورم.پنیره شان را در قالب خوشکل و فانتزی در آورده بودند.چند دقیقه ای مات و مبهوت از حسن سلیقه شان در وجد بودم.بعداز صبحانه آماده حرکت شدم.اما چرخ های دوچرخه کم باد وریز پنجری داشتند.عمو با سرنگ ماده مخصوصی را تزریق کردند.و باد زدند.تا همانجا برای مدتی از این درد سر در طول سفر راحت باشم.برای یورگی یک کادو آماده کرده بودم.اما او از خواب بیدار نشد.تا به نیابت آنرا به عمو گیوی هدیه بدهم.خانم عمو گیوی میوه ونان ویک قالب بزرگ پنیربرای راهم آماده کرده بود.
عمو تا کنار جاده با من آمد.لحظه خداحافظی برایم خیلی سخت و دردناک بود.مهربانی این خانواده بزرگوار بدجوری مرا منقلب می کرد.هر کاری می کردم.نمی توانستم بر احساساتم غلبه کنم.درست موقع روبوسی گریه ام گرفت و با صدای آهسته می گریستم.دیدم.عمو گیوی هم گریه می کند.هنوز تصویر لحظه خداحافظی با ژست غمگین عمو گیوی روی جدول اتوبان تفلیس ،باتومی در یادم هست.وخداهم لطف کرد از آن لحظه عکس بگیرم.
با خود فکر می کردم.چرا این قدر به من مهربانی کردند.در حالیکه اصلا نه آنها را قبلا دیده بودم و نه آشنایی قبلی داشتم.چطور شد عشق انسانی از دو مملکت و با دو زبان و با دو فرهنگ در چنین جایی با دوچرخه این چنین صحنه های بدیع خلقت خداوندی در عشق انسانی را متبلورمی کند