دلمان پوسید از این روزهای افتابی
دلمان گرفت از این غروب های بی نتیجه
کاش یک روز خورشید سبز میتابید
کاش میشد اسمان کویر را پر از ابر کرد و با یک قطره اب سراسر تشنگی را سیراب کرد
کاش دلمان تنگ نمیشد و دلتنگی تعبیر نمیشد
کاش هیچوقت قصه ی گندم و سیب و...........نبود...
و پس از ان غروب شهر به شهرک نورها رسیدیم
تو و من از روی برجک های نور با رنگ رنگش پریدیم
اسمانی سورمه ای در نگاه بز تو و برجک های قرمز و بنفش
هرکدام از سیمرغ پرواز خیال بود
خیالی سبز و نارنجی
تاپشت کوه لاجوردی تا اول سپدی ابر وباز ترکیبی از رنگ خیال و سایه ها
زندگی همین بود....
من نقاشی میکشم.
نقاشی دختری زیبا با موهایی بلند و مشکی.
با چشمانی همچون کودکی معصوم و مانند اسمان ابی.
دختر روی تاب نشسته و دارد از هوا لذت میبرد.اسمانش ابی و بدون غبار است.
پروانه ها به دور سرش میچرخند.
مردم غرق تماشای این دختر هستند و گویی میخواهند لحظه ای با او باشند.
دختر شادتر از همیشه اس...