دیدن هر بامداد ، اتفاق ِ ساده ای نیست ...خوشایند است و تکرار ناپذیر ؛گنجشک ها بیخود شلوغش نمیکنند ...
هر چقدر هم که ضعیف باشی ؛گاهی اوقات ...
می توانی تکیه گاه باشی !
گاهی شاپرکی را از تار عنکبوت می گیری ،خیلی آرام ...
تا رهایش کنی ؛
شاپرک میان دستانت له می شود ....
غمگیــنم همانند...
پدری که مرگ فرزندش را قبول نمیکند
و خود را با او مرده میداند
اشکهایش را شاید مدتها کسی ندیده بود
اما حالا بدون اشک کسی او را نمیبیند
*•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•*´¨*•.&ce...
ازقوی بودن خسته ام!
دلم یک شانه می خواهد
تکیه دهم به آن
بی خیال همه دنیا
ودلتنگی هایم را ببارم...
مرا به دیگری وا مدار... روزی میبیــــمان تاب نــمی آوری...
پشیمان می شوی
از رها کردنم!
همچون کودکی
که در شلوغی بازار
دست مادرش را...
...