|
امپراطور سکوت
(memorizezarifi )
آلبوم:
تصاویر پروفایل
کد برای مطالب، وب سایت و وبلاگ:
بازدید کل:
340 بازدید امروز: 339
توضیحات:
گفت : زیاد فرق نکرده ای ! فقط شیارهای گونه ات کمی عمیق تر شده اند ... کلاه اسپورت ، جین آبی و تی شرت سفید ، شاید ... گفتم : نه ! برای نوستالژی نیست . می دانی این گونه لباس پوشیدن را همیشه دوست داشته ام و هنوز هم دارم . گفت : هنوز هم حاضر جوابی . گفتم : فقط خواستم سوء تفاهم نشود . گفت : و حرف اول مارک تی شرتت ؟! گفتم : بی شک اتفاقی نیست ! اما ، سوء تفاهم نشود ! بی صدا خندید ، ولی من شنیدم ! گفت : بار ها امتحان کرده ام ! پنهان کردنش پشت نقاب بی تفاوتی راحت نیست بالاخره چند قطره ای از گوشه ی نقاب چکه می کند ...! گفتم : نمی دانم از چه حرف می زنی ! گفت : تو هیچوقت نادان نبودی ! گفتم : نیازی به نقاب نبود . این منم ! به صادقانه ترین شکل ممکن . گفت : من چی ؟ گفتم : نمی خواهم بدانم ! گفت : برایت مهم نیست ؟! خواستم بگویم یک شبه متنفر شدن از کسی که چند سال عاشقش بوده ای افتادن نقاب از چهره است ! ولی : گفتم : با نقاب یا بی نقاب هنوز زیبایی . گفت : برعکس گذشته ها طفره رفتن را خوب بلدی ! گفتم : هنوز زیبایی ! گفت : مگر مهم است ؟ گفتم : به هر حال زیبایی ! حرفی نزد حرفی نزدم با اشاره دخترک را صدا کردم و یک بسته آدامس خریدم . گفتم : بخاطر بوی بد سیگار ! پاکت سیگارم را گرفت گفت : سالهاست عادت کرده ام ! نیم دیگر بسته آدامس را به او دادم . گفت : همیشه همه چیز را منصفانه قسمت می کردی جز ... سکوت کردم سکوت کرد طره ای از موهایش را با دست زیر روسری برد کیفش را از روی نمیکت برداشت ... گفتم : دیگر مغرور نیستم ! گفت : چه ربطی داشت ؟ گفتم : یعنی اگر نگران پسرت نیستی می توانی چند دقیقه بیشتر بمانی ! گفت : آهان ! پس هنوز مهم است ! گفتم : چی ؟ گفت : همان که می دانی ! گفتم : چیزی نمی دانم ... گفت : حالا از که شنیده ای که پسر دارم ؟ گفتم : کلاغ ها ! خندید و کیفش را روی پاهایش گذاشت و باز طره ای از گیسوانش را به روی پیشانی ریخت چیزی نگفتم ولی شنید ! گفت : دیدی نمی شود ! گفتم : چی ؟ گفت : همان که پشت نقاب ... گفتم : من بی نقاب آمده ام ! گفت : و به صادقانه ترین شکل ممکن ! چند لحظه ی تمام نگاهش کردم . پلک هم نزد . گفت : پیر شده ام ؟ گفتم : هنوز زیبایی ! گفت : بی نقاب حرف بزن ! گفتم : نقابی ندارم فقط خواستم بعد این همه سال برای چند لحظه دوباره زیبایی ات را تماشا کنم ! سکوت کرد ... ولی من بغضش را دیدم که می گفت : می مردی این حرفها را آن موقع بزنی ؟! گفتم : آدمها سال به سال عاقل تر میشوند اما ما فرصت دوباره نمی دهیم ! گفت : عاقل تر یا عاشق تر ؟! گفتم : نمی دانم ! گفت : این صادقانه ترین حرفی بود که زدی ! دیگر حرفی نزدیم ... وقت باریدن بود هر دو ساعتمان را نگاه کردیم خندید گفتم : به چه می خندی ؟ گفت : فراموش کرده ایم چتر بیاوریم ! گفتم : معنی حرفت را نمی دانم ! گفت : انگار شاعر ها اعتقاد زیادی به شعر های خودشان ندارند ! چند دقیقه سکوت ... بلند شد کیفش را برداشت طره اش را زیر روسری فرستاد ... خواست بگوید خداحافظ بی معطلی گفتم بیزارم از این کلمه ! سکوت کرد و راه افتاد . چند قدم دورتر ... زنی زیبا نزدیکم شد ! عاشقانه به اسم کوچک صدایش کردم و با بوسه ای گفتم ببخش اگر زیادی معطل شدی عزیزم ! و او ... می دانم شنید . و می دانم سوء تفاهم برطرف شده بود و دیگر مفهوم حرف اول مارک تی شرتم را می دانست ! اما من مانده بودم و نم نمی بر گونه ام که نمی دانستم باران است یا چکه هایی که او گفته بود ! پاکت سیگارم را دیدم که با خودکار رویش نوشته بود : « چتر را فراموش نکن » انگار دستی تمام ساعت های خداحافظی را به وقت باران های نم نم کوک کرده است ! آسمان را نگاه کردم ابری نبود ...!
درج شده در تاریخ ۹۶/۰۵/۰۸ ساعت 01:29
1
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید. |
کاربران آنلاین (0)
|