|
امپراطور سکوت
(memorizezarifi )
آلبوم:
تصاویر پروفایل
کد برای مطالب، وب سایت و وبلاگ:
بازدید کل:
471 بازدید امروز: 471
توضیحات:
چشم هایم را می بندم ، بعد به فکری عمیق فرو می روم و می بینم که تو هم مرا عاشقانه دوست داری نمی دانم شاید که این ، تنها ، چیزی باشد شبیه یک فکر ، رویا یا خیالی محض ... با این حال اما نمی خواهم ، نمی خواهم که دیگر چشم هایم را باز کنم چرا که حقیقت در دنیای من ، همیشه تلخ بوده است...!!! گاهی وقتها باید خودت را بکشی ، ببری ، یک گوشه بنشانیش ، کمی به او فرصت دهی تا از بهت بلاهایی که به سرش آوردی خارج شود. آنوقت کمی نوازشش کنی و دلخوشش کنی به فردایی که هرگز نمی آید. گاهی وقتها باید خودت را گول بزنی تا دوام بیاوری! طبیعت زندان ، زندانی کردن است فرقی نمی کند انسان باشی ، یا یک پرنده کوچک ، نمی توانی پرواز کنی ، اوج میگیری اما عاقبت بین حصارهای سر به آسمان کشیده اش گیر میکنی ، و سخت تر از زخمی شدن بال و پرت ، قصه تلخ عادت به زندانبان است. با تو که هستم نه خنده هایم طبیعی است و نه جا و مکان خاصی میشناسد نه ناراحتیم دلیل و منطق خاصی دارد ، وقتی با توام تمام وجودم پر میشود از رفتارهای هیستریکی که فریاد میزند: به من توجه کن!!! علت تمام این رفتارهای عجیب و غریب تویی!!! میخواهم از تمام لحظاتی که نگاهمان به هم گره خورد و ناشیانه سرم را پایین انداختم ، از تمامی لحظاتی که سر به سرم گذاشتی و رویای دوست داشته شدن را بافتم ، از تمامی لحظاتی که باعث شدی حسادت دیگران را برایم خریدی ، ازت تشکر کنم میدانم من لایق تو نبودم!!! درون من ، یک من است که عاشق توست و یک من است که رفیق توست و من واقعی من بین این جنجال هنوز خاک میخورد خودت تکلیفم را روشن کن با کدام من به سمتت بیایم؟ همیشه وقتی میرسی که اشک ها تمام شده اند و هق هق بغض ها آرام شده اند ، همیشه دیر میرسی و دست هایت را وقتی به من می دهی که از لبه پرتگاه سقوط کرده ام و تمام وجود من از وسعت درد ترحم تو میسوزد ، همیشه وقتی میرسی به من ، که از دنیا طلبکاری و من دنیا میشوم تا دلخوری هایت را به من بکوبی ، همیشه وقتی میرسی ، میگویی خسته ای از زندگی یا از من نمیدانم فقط می دانم خسته ای...! همیشه وقتی میرسی آهنگ قدمهایت مرا مشتاق می کند با اینکه می دانم برای من نمی آیی ، همیشه وقتی میرسی داد میزنی بر سر خیال تنهای من و میروی ، بی آنکه بدانی ویرانم کرده ای ، همیشه وقتی میرسی و زمزمه عشق از زبانت جاری است که میدانم سودای او در سرت تاب میخورد ، همیشه وقتی میرسی برایم هدیه می آوری ، اشک و بغض و پروژه ساختن دوباره خیال تنهایم ، همیشه وقتی می رسی که تیک تیک ساعت زمان رفتن عشق را از چشم تو نشان می دهد و می روی بی آنکه بدانی همیشه وقتی می رسی که زمان دیر است و دل در خاک افتاده و پیر است ، چه دنیای عصفناکی که همیشه تو می آیی و میگویی و میروی بی آنکه بدانی در هر آمدن و رفتنت صدای شکستن قلب من طنین انداز می شود. خوش بحال خدا ، دلتنگ کسی که میشود یقه اش را میگیرد و شده کشان کشان به سمت خودش میبرد. اما ما عمری در حسرت میسوزیم و مینویسیم و نگاه میکنیم به دری که هیچوقت به قامت آنکه دلتنگش هستیم باز نمی شود...! و هنوز هم گرداگرد جهان میگردی و مجنون و بیابانگردی طلب میکنی ، یعنی عاشقی بیشتر از این هست که یک نفر در جایی از این جهان با یاد تو شعر بگوید...؟! و دیگر هیچ ...
درج شده در تاریخ ۰/۰۵/۱۵ ساعت 20:20
1
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید. |
کاربران آنلاین (1)
|