دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست،خودم را به بی خیالی زده ام،
خودم را به دست طوفان غم و غصه های زندگی ام سپرده ام هرچه بادا باد،
من چیزی برای از دست دادن ندارم،من که آواره ام،کوله بار بدبختی هایم را بر دوشم می کشم،
کفشهای کهنه و پاره ام را می پوشمو بی خیال می روم،مگر می شود با سرنوشت جنگید؟
مگر می شود...
تاریخ درج:
۹۲/۰۶/۱۸ - ۲۳:۲۲ 1 نظر , 167
بازدید