 |
رتبه کلی: 1599
|
|
درباره من من رکسانا هستم 26 ساله
اهل تهران و کرج
اهل ورزش و تفریحات سالم
اهل دوستی های خوب برای پیشرفت تو زندگی
امیدوارم بتونم دوست خوبی براتون باشم
در تکاپوی دلت یاد دل من هم باش
یاد من نه
یاد خود کن که در آن جا داری
|
فصل سی و دوم و پايان
در میان افکار و خاطراتم دست و پا می زدم که صداي نانا از جا پراندم.
_خاله آذر به چی زل زدي؟
سرم را بالا آوردم.صفحه تلویزیون سیاه شده بو د و چیز ي نشا ن نم ی داد.چ ه وق ت فیل م مهمانی تمام شده
بود؟هوا تاریک و سرد شده بود ون هنوز روي صندلی تا ب م ی خورد م.نان ا جل و آم د و تلویزیون را خاموش
کرد،ص... تاریخ درج: ۹۱/۰۴/۰۷ - ۱۲:۵۳
( 1 نظر , 611
بازدید )
فصل سی و یکم
آن شب هم بااینکه دکتر گفته بود آرسام یک درجه بیشتر در کما فرو رفته و اصلا نمی توانند تا پایدار شدن
وضعیتش سرش را عمل کنند تا لخت ه خو ن را بیرو ن بکشند،من به مجلس دعا ي دوستا ن آرسام که حالا
بیشترشان را به نام می شناختم،رفتم.باز مثل دیشب آن حال عجیب و غیرقابل توصیف ب ا شنید ن صداي دف و
اش... تاریخ درج: ۹۱/۰۴/۰۷ - ۱۲:۵۲
( 0 نظر , 604
بازدید )
فصل سی ام
بانوازش دستی بیدار شدم و فوري یاد آرسام افتادم.از جا پریدم،هوا تاریک شده بود فرها د کنا ر تخت آرسام
دستم را نوازش می کرد.با دیدنش پرسیدم:
_آرسام چطوره؟
بی حرف در آغوشم کشید و بازوانش را دور بدنم حلقه کرد.چقدر به یک آغوش حمایتگر احتیاج داشتم . چند
لحظه اي در همان حال ماندیم تا اینکه من خودم ر... تاریخ درج: ۹۱/۰۴/۰۷ - ۱۲:۵۱
( 1 نظر , 595
بازدید )
فصل بیست و نهم
و بعد فاجعه اتفاق افتاد.اواخر بهار بود و دیگر تمام مقدمات مهمانی کوچکمان حاظر و آماده شده بود.
سپهر هم تلفنی با من صحبت کرده بود و از اینکه سرانجام پدرش از تنهایی در می آم د،ابراز خوشحالی کرد و
قول داد که به محض اتمام تحصیلاتش به جمع خانواده جدیدش بپیودند.آخرین جلسا ت کلا س هاي دانشگاه
بود و آر... تاریخ درج: ۹۱/۰۴/۰۷ - ۱۲:۵۰
( 0 نظر , 673
بازدید )
فصل بیست و هشتم
از وقتی که آرسام و دوستانش را در آن کافی شاپ گرفته بودند،بی جهت به پرو پاي پسرم می پیچیدم و تا می
خواست جایی برود مخالفت می کردم:
_می خواي بري دوباره بگیرنت؟این دفعه دیگه شلاق و جریمه سنگین داره ها!یک وقت هم می بینی از دانشگاه
اخراجت کردن.....من دیگه تحمل نگرانی و ترس و بی خوابی روندارم،آرسام ج... تاریخ درج: ۹۱/۰۴/۰۷ - ۱۲:۴۹
( 0 نظر , 737
بازدید )
فصل بیست و هفتم
صبح با صداي قطرات باران که روي سفال هاي بام فرومی ریخت،از جا برخاستم.آسمان ازابر سیاه شده بود و
رعد و برق گاهی اتاق راروشن می کرد.به سرعت به طرف پنجره دویدم و به آسمان خشمگین خیره شدم .واي
چه هوایی بود...از اتاق بیرون آمدم و به سمت آشپزخانه رفتم.نانا داشت ظرف ها رامی شست و قوري و کتري
هم روي گا... تاریخ درج: ۹۱/۰۴/۰۷ - ۱۲:۴۸
( 0 نظر , 663
بازدید )
فصل بیست و ششم
پس از مشورت با فرهاد تصمیم گرفتم مستقیم با آرسام صحبت کنم.آرسام ترم دوم را م ی گذراند و با اینکه
نمرات خوبی گرفته بود باز من از اینکه بیشتر وقتش را با مهدي یا پاي تلفن می گذراند،نگران بودم .یک شب
که براي خوردن آب بیدار شده بودم صداي صحبت آرسام با تلفن را از پشت در اتاقش شنیدم و اصلا یادم رفت
براي... تاریخ درج: ۹۱/۰۲/۳۰ - ۱۲:۴۵
( 0 نظر , 426
بازدید )
فصل بیست و پنجم
مهر ماه ازراه رسیده بود و باز در خانه ما همه را به شور و شوق انداخت ه بود،البت ه آرسا م از ی ک هفته قبل به
دانشگاه می رفت و کلاس هایش شروع شده بود.بهاره هم به دبیرستانی نزدیک خان ه ما ن م ی رفت با اینکه
نمراتش زیاد جالب نشده بود توسط دوستی،توانسته بودم اسمش را در دبیرستا ن خوب ی ک ه تعریفش را زیاد... تاریخ درج: ۹۱/۰۲/۳۰ - ۱۲:۴۴
( 0 نظر , 434
بازدید )
فصل بیست و چهارم
روزهاي سختم داشت به پایان می رسید.سرانجام روز بزرگ براي من وآرسام فرا رسید.شبی که آرسام امتحان
داشت و باید سر جلسه کنکور حاظر می شد تا صبح س ر سجاد ه نمازبیدا ر نشست م و از خد ا خواستم ناامیدم
چندت ا مدا د بردا ر که اگه یکی »: نکند.از چند روز قبلش شروع کرده بودم به نصیحت هایی که تمامی نداش ت
شکست... تاریخ درج: ۹۱/۰۲/۳۰ - ۱۲:۴۳
( 0 نظر , 393
بازدید )
فصل بیست و سوم
به سرعت به سال جدید نزدیک می شدیم و هوا کم کم مخملین و نوازشگر م ی ش د.در شتا ب آن سال گاهی
خودم را فراموش می کردم،فرهاد هم از سویی درگیر پسرش بود که حالا ویزایش آمده و درتدارك پرواز به
سوي مادرش بود.گاهی که فرصتی پیدا می کردیم و گوشه به صحبت می نشستیم،می توانستم غم زیاد و پنهان
در صدا و نگاهش را... تاریخ درج: ۹۱/۰۲/۳۰ - ۱۲:۴۱
( 0 نظر , 438
بازدید )
|
|
|
سایت و اپلیکیشن آموزش زبان انگلیسی urg.ir
چگونگی درج آگهی در سایت و قسمت تبلیغات
|