"با سوادان بیشتر در معرض لگد خرند" ...! گویند در گذشته دور، در جنگلی شیر حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نماینده ی حیوانات در دستگاه حاکم بود ... با وجود ظلم سلطان و تأیید خر و حیله روباه، همه ی حیوانات، جنگل را رها کرده و فراری شدند، تا جایی که حاکم و نماینده و مشاورش ه...
RmZiRn
تاریخ درج:
۹۷/۰۲/۱۷ - ۰۰:۰۰ 21 نظر , 451
بازدید
مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟ دختر گفت: می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم...
RmZiRn
تاریخ درج:
۹۷/۰۲/۱۶ - ۲۳:۴۶ 4 نظر , 305
بازدید
معلم برای شاگردانش داستان کشتی مسافرتی که در دریا غرق شده بود را نقل کرد. کشتی در دریا واژگون شد و فقط و فقط یک زوج از مسافران این کشتی بودند که موفق شدند خود را به نزدیک قایق نجات برسانند. در قایق نجات فقط برای یکی از آن دو جا بود.. یا مرد باید میماند و یا زن...اینجا بود که مرد همسرش را کنار زد و خ...
سامان4شیردل
تاریخ درج:
۹۶/۱۲/۱۰ - ۱۵:۱۸ 26 نظر , 514
بازدید
در جریان برنامه جهش بزرگ در چین، حوزه های حزبی به مائو رهبر انقلاب چین گزارش دادند که گنجشکها بخش زیادی از محصولات کشاورزی را می خورند. مائو با جمع بندی نظرات ماموران حزبی ، فرمان قتل عام گنجشکها را صاد...
سامان4شیردل
تاریخ درج:
۹۶/۰۴/۱۸ - ۱۵:۰۴ 27 نظر , 516
بازدید
در عمل چنین کاری دشوار بود.هر کسی یک حرفی می زد.تا در تولدش همه شک کنند.همه این توصیه ها انرژی منفی بود.تا اولین دوچرخه و یدک آبی جهان متولد نشود.اما سازمانده آن آموخته بود.که با صبر و بردباری و متانت و تلاش و کوشش چنین عملی کارساده و سهلی خواهد بود.هر چند ارکان یک جامعه سنتی و درگیر مشکلات،توانایی ...
سه سال و یازده ماه و سیزده روز بود که این تصمیم توی سرش بود
میخواست بلاخره با خودش بی حساب شود
هفده روز مانده بود تا چهار سال کامل شود ... دلتنگی خفه اش میکرد
نمیدانست دقیقا چه کار میکند ... سردگمی عجیبی توی فکرش بود
غذا نخورد...
سایه_س.ت
تاریخ درج:
۹۲/۰۹/۲۹ - ۱۱:۵۸ 14 نظر , 483
بازدید
در یکی از شهرهای ایران در سفر بدور نوار مرزی ایران با دوچرخه،در یک جای خلوتی ایستادم.تا صبحانه بخورم.در همین حین دونفربه پیشوازم آمدند.کنارم نشستند. به فارسی شروع به صحبت کردند.چون قیافه شان نشان می داد.از مواد مخدراستفاده می کنند.جانب احتیاط را در آن جای خلوت رعایت کردم.با حرکات دست و کلمه ...
تابستان سال 73 در تونل تنگسیل جاده چالوس کرج برای برادرم کارگری می کردم.آن زمان در تربیت معلم شهید مطهری زاهدان درس می خواندم.تعطیلات تابستان بود.در اوقات بیکاری بودم.صبح زود سر کار می رفتم .تا آمدن برادرم وبنای همراهش وسایل را آماده می کردم.کار کردن با دو بنا خیلی سخت بود.اما عادت کرده بو...
گالن های آب مدرسه خالی است.آب برای خوردن و دست شستن وجود ندارد.هرروز مسیر روستا تا مدرسه را دانش آموزی برای آب آوردن طی می کند.این وظیفه بر عهده دانش آموزان پایه چهارم وپنجم است.فرق نمی کند پاییز یا زمستان یا بهار باشد.
قرار بود.آن روز برفی حسین دانش آموز مهربان و مؤدب کلاس چهارمی به اتفاق...
در دوره ابتدایی درس می خواندم.دایی خدا بیامرزم مغازه کوچکی روبروی خانه ما در روستای آچاچی داشت.عادت کرده بودم.یواشکی از مغازه اش آدامس ولواشک وشیرینی می دزدیم.در گوشه ای دورتر نوش جان می کردم. دایی خیلی مهربان بود.الان که فکر می کنم.دقیقا علم پیدا می کنم که دایی می دید.اما به روی خودش نمی آو...
در طول زندگی ما حکایت های عجیبی از سوی خدا برای ما رقم می خورد.که در نوبه خود به ما درس نشدنها را می دهد.طوری که باورش کمتر در ذهن ما تداعی می شود.این خاطره هم یکی از عجایب لطف خداوندی است.
با حمید اسماعیلی از دوره دبیرستان رفیق بودیم.او از شهر مشهد بود.با حمید مومنی هم دوست بودیم .گروهی ک...
در ولایت آچاچی در زمانی نه چندان دور باز دل مردمانش در محبتی دیگرمی جوشد.تادر کمک هم نوعی آستین ها بلند کنند.ودر کار خیری پیش قدم شوند.سنش تا سی رسیده بود.در روستابعید بود.چنین مردی پیدا شود.باید هر طور شده همه برای او دختری پیدا کنند.واورا زنی بدهند.همه بزرگان هزینه این کار را قبول می کردند...
روزی وروزگاری در ولایت آچاچی تابستان با طراوت خاص زمان قدیمیش نورمهتاب را تابیده بود.شب بود.نوبت آب دهی زمین بنده خدایی بود.آماده می شد.نصف شب برای آب دهی زمینش چند کیلومتری را بپیماید.زمینش در منطقه تاش شامی بود.جایی که انتهای آن به بابا دونزی می رسید.می گویند در این مکان یک زمانی تمدن بزرگ...
در روستای تنگ کنارک چابهار بودیم.فصل زمستان بود.هوا کمی سرد شده بود.نوبت مریضی فصلی بود.همه مریض بودیم.کسی حوصله بلند شدن از زمین را نداشت.همکاران حبیب دامور یک طرف بود.علی عزیز به ومحمدازبک واسلم بشکارافتاده بودند.من وحسین صداقتیان تکانی به خودمان دادیم تا آشی درست کنیم.تا کمی بهبود یابیم.آ...
صبح زود از میانه به طرف مدرسه در حرکت بودیم.کمی پایین تر از دوراهی طرناب ساعت هفت صبح مورخه 11/9/89 خانمی کنار جاده در پیچ خطرناکی با التماس دست بلند کرد.گویی سرما بد جوری اذیتش کرده بود.خواهر زاده ام کنارمن بود.وبه عنوان همکار از راه دور به بچه های راهنمایی ودبیرستان سنقر آباد درس می داد.در...
مومان زیر کوه(کنارک چابهار استان سیستان و بلوچستان)
آن زمان آقای براهویی مدیر مدرسه مومان زیر کوه بود سال 83بود.از مدرسه بازدید داشتم.به یکی از دانش آموزان کلاس اولی گفتم.تو دوتا سیب داری ومن هم دوتا به تو می دهم.حالا بگو چند تا سیب داری.به ناآگاه در عین صداقت وپاکی با جسارت گفت آقا من که سیب ندارم...
خیلی گاهی خسته روحی می شوم.کنایه ونیش زبان می شنوم.در بین این همه انسانها دوست های معدودی در شهر میانه هستند.که مرا یاری می کنند.مهر ومحبت آنها در کنار حرمت انسانهای پاکدل مرا دربرنامه هایم کمک می کند.تنها چیزی که فکر می کنم فقط هدفهایم است.گاهی سنگ جلو راهم که گذاشته می شود.حرکت...
گوردیم دامن امن توریست های فرانسوی
چندروزی از سال 2007 میلادی نگذشته بود.از شهر کنارک به طرف پایگاه هوایی در حرکت بودم.منزل ما در خانه سازمانی نیروی هوایی بود.در حقیقت مهمان لطف و مرحمت بچه های نیروی هوایی بودیم.در مسیر راه یکی از دوستان پاکستانی را دیدم.دست بلند کرد تا اورا به روست...
ناکو میا بانسنتی ام با توریست های فرانسوی خندید
دوست داشتم به روستاهای دیگر هم می رفتیم.بخصوص دیدن مهمان نوازی مردم زرآبادمثل روستاهای دیگر کنارک ستودنی است.اما من می بایست سر کار می رفتم وتوریستها هم از جای دیگر می خواستند در برگشت از مناطق دیدنی ایران مسیرشان را ادامه بدهند.لوگا وماریا...