بنام حضرت عشق
بسیار سر خورده بودم. رنجور ، خسته . نالان . حتی از چشمانم که چرا باز هستند و مینگرند
حتی از نفس ،که سینه ام را سر کشی میکرد و هر دم سراغ جانم را میگرفت
بر نیمکتی نشسته بودم .حتی میل نشتسن هم نداشتم . دوست داشتم آب شوم و نیست شوم
از گذر عشق مصیبتی دیده بودم
از دور التهاب عشق ...
بهزادعلیاری
تاریخ درج:
۹۵/۱۲/۱۵ - ۱۵:۵۷ 2 نظر , 922
بازدید
همان صفرم
زنامگذاری اعداد همان صفرم
چیزی ندارم به خود ببالم همان صفرم
اگر بعد من منفی بینی باز همان صفرم
نه مثبت نه منفی وسط پل همان صفرم
بشر چو اعداد را کشف کرد صفر نامم نهاد
از همان ابتدا من شدم صفر
چون اعداد به ده رسید همان صفرم
مفلس وبینوا همان صفرم
زشکل وشمایل نسبت...