گفت باید قربانی کنی تا عبور کنی
گفتم قربانی میکنم
گفت باید وابستگی هایت را قربانی کنی
گفت قربانی میکنم
گفت کافی نیست باید قربانی کنی
گفتم من هایم را قربانی میکنم
گفت کم است باید قربانی کنی
گفتم قربانی میکنم
خودم را جسمم را ووجودم را
گفت نه نشد...باید قربانی کنی
گفتم دیگر مگر چیزی مانده؟؟؟
گفت باید دل دادگیت را قربانی کنی
ساکت شدم اشکهایم سرازیر شد....
فهمیدم چی میخواهد.....
از من میخواهد شمسم را قربانی کنم...
گفتم مگر آخر میشود؟؟
این شمس بود که چشم مرا به نور تو آشنا کرد .
نه نمیتوانم ؛
گفت باید قربانی کنی چون عبور نمیتوانی.......
گفتم آخر چطوری عشق را قربانی کنم او ریسمان
بین من توست........
گفت باید ریسمانت را پاره کنی.....
بند بند تنم به التماس افتاد.
آخر چطوری میتوانم ؟از من چیز دیگر بخواه...
ولی او اصرار میکرد که باید قربانی کنم.
نگاهم به شمس افتاد
موهایش سپید شده بود از بس از عشق گفته بود.
وچشمانش عاشقانه به من لبخند میزد.
فریاد زدم واشگ ریختم که من نمیتوانم.
شمس گفت من به تو درس پرواز را آموختم
باید قربانی کنی ........
حیرت کردم او چه میگوید ؟؟؟از من چه میخواهد؟؟؟
او خود به قربانگاه آمده است.
ای وای من ...ای شمس من
من تاب این درس را ندارم
لبخند زد باید قربانی کنی من آماده ام....
تیغ را از نیام کشید وبه دستم داد...
فریاد زدم الهی او ریسمان ارتباط بین وتوست.
چشمانم را بستم
او گفت درس اول :تسلیم باشم
اشگانم را قورت میدادم
گفتم قربانی میکنم وریسمان راپاره کردم
چشمانم را باز کردم خودم را در آغوش او یافتم
لبخند میزد میگفت من تورا بی واسته میخواهم
گفتم شمس/؟شمس چه شد؟
گفت شمس در آغوش من بود...
این تو بودی که اورا رها نمیکردی ......
سکوت کردم........................
سرود عاشقانه ی او وشمس ملکوت را پر کرده بود .