ماجرای دخترک مهربون
دخترک مثل همیشه غذایش را نمی خورد . پدر می گفت : دخترم اگه غذاتو بخوری قول میدم هرچی بگی انجام بدم. دختر کوچولو از جا پرید و گفت : بابا قول میدی ؟ پدر گفت قول مردونه.
دخترک شروع کرد به خوردن غذا و تا آخرش خورد . پدر و مادر تشویقش کردند و ...
بعد از اتمام غذا دخترک گفت ... تاریخ درج: ۹۲/۰۸/۱۱ - ۲۲:۳۸( 0 نظر , 158
بازدید )
به نام خدا
خدایا!
در هاله ای از مشکلات مانده ام. وامانده ام. بی تو هرگز توان تحمل آن ها را ندارم زندگیم از ابهامات سرشار است. نمی دانم به کدام سو می روم!
می دانم مشکلات در برابر ابهت تو ناچیز و مزحکند ولی من ایمان مقابله ندارم.
یا رب العالمین!
بسیار جنگیده ام. اکنون دیگر یارای ایستادن ندارم. ... تاریخ درج: ۹۲/۰۴/۲۰ - ۱۱:۲۲( 0 نظر , 163
بازدید )
مرا دیگر نمی خواهی
من از چشم تو فهمیدم
خجالت می کشی شاید
تو از افشای این رازت
ولی من یکه تاز بی کسی هایم
و می دانم که این طوفان خاموشی برای چیست!
پس این پرده پنهان پناهگاهی برایم نیست
چرا پس این همه جنگ و جدل بهر چه این غوغا؟
شب و ابر و زفاف باد و باران و گناه عصمت و کوچ پرستو
کا... تاریخ درج: ۹۱/۱۰/۰۶ - ۱۴:۵۵( 1 نظر , 469
بازدید )
+ غافل از خود
حکایت مردی را شنیده ای که از شدت افسردگی به روانپزشکی مراجعه کرد و گفت :
نمی دانم چگونه از این افسردگی رهایی یابم؟
روانپزشک گفت : به فلان سیرک برو . دلقکی در آن هست که آنقدر تو می خنداند تا تمام غم دنیا فراموشت شود.
مرد کمی مکث کرد و گفت :
من همان دلقکم.
... تاریخ درج: ۹۱/۰۷/۱۸ - ۱۵:۱۷( 1 نظر , 457
بازدید )