مي گويند در زمانهاي دور پسري بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمي توانست با دستانش کار با ارزشي انجام دهد. اين پسر هر روز به کليسايي در نزديکي محل زندگي خود مي رفت و ساعتها به تکه سنگ مرمر بزرگي که در حياط کليسا قرار داشت خيره مي شد و هيچ نمي گفت. روزي شاهزاده اي از کنار کليسا عبور کرد و پسرک را ديد که به... تاریخ درج: ۹۱/۰۹/۱۵ - ۱۷:۳۴( 5 نظر , 330
بازدید )
اولدوز سایاراق گوزله میشم هر گئجه یاری
گج گلمه ده دیر یار یئنه اولموش گئجه یاری
گؤزلر آسیلی یوخ نه قارالتی نه ده بیر سس
باتمیش گولاغیم گؤرنه دؤشور مکده دی داری
بیر قوش آییغام! سویلیه رک گاهدان اییلده ر
گاهدان اونودا یئل دئیه لای-لای هوش آپاری
یاتمیش هامی بیر آللاه اویاقدیر داها بیر من
مندن ... تاریخ درج: ۹۱/۰۹/۱۵ - ۱۷:۲۲( 3 نظر , 447
بازدید )
پيرمردي تنها در مينه سوتا زندگي مي کرد. او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش که مي توانست به او کمک کند در زندان بود.
پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد: «پسر عزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکا... تاریخ درج: ۹۱/۰۹/۰۳ - ۱۱:۳۹( 0 نظر , 484
بازدید )